شبی از دست نور افشان مهتاب
به سیمای جهان می ریخت سیماب.
ستاره در فلک چشمک زنان بود،
قمر تاجی بفرق آسمان بود.
نسیم مشکبو هر سو گذر داشت،
تو گویی همره خود مشک تر داشت.
مهی با من در آن مهتاب شب بود،
مرا لبهای جانبخشی بلب بود.
ز دست غم نجاتم داد آن شب،
لبش آب حیاتم داد آن شب.
مرا آنشب دو مه در پیش رو بود،
یکی خامش یکی در گفتگو بود.
مرا همچون هلالی بود آغوش
درونش کوکبی سیمین بناگوش.
همه رنج جهان رفت از تن من
چو دستش حلقه شد بر گردن من.
نگاهش با نگاهم راز می گفت
سخن ها چشم او با ناز می گفت.
پری رو دستی از من زیر سر داشت,
دگر دستم حمایل بر کمر داشت.
به چشمم اشک شادی حلقه زن بود،
که دلدارم نبود،او جان من بود.
نمایاند به من تا آن بدن را
ب دور افکند آن گل, پیرهن را
دلم از شوق آن تن رفت از دست
تن او رونق مهتاب بشکست
تن او خرمنی بود از گل یاس
دلم افتاد از شوقش به وسواس.
دو پستان چون دو لیموی بهشتی
که برخیزد از آن بوی بهشتی
گل من دلبرانه ناز میکرد
لبش را غنچه آسا باز میکرد
دلم می خواست در پایش بمیرم
ز وصلش داد هجران را بگیرم.
بدو گفتم ای ماه شب افروز
که از روی تو یابد روشنی روز.
مرا از دوریت بی تاب کردی
کجا بودی ؟دلم را آب کردی
کجا بودی که بینی شب تارم،
گهر ریزان دو چشم اشکبارم؟
گواهم مرغ شب در زاری من
قمر , آگاه از بیداری من
ز گفتارم دو چشمش شد غم آلود
گل رویش ز اشکش شبنم آلود
بگفت: ای بیخبر از شهر رازم
کجا بودت خبر از سوز و سازم
که من هم در غمت بیتاب بودم
ز گریه در میان آب بودم
بگفتم:روز من بتر ز شب بود
دلم هر شب میان سوز تب بود
بپاسخ گفت یار گرم گفتار
سخن از حال گو بگذشته بگذار
بگفتم:با وصالت غم ندارم،
بگفتا:من هم از تو کم ندارم.
بگفتم:بوسه باشد مطلب من
بگفتا:این تو و این هم لب من.
بدو گفتم:چه نوشم در جوانی؟
بگفت:از آب لعلم زندگانی
بگفتم :درد هجران را دوا کن،
بگفت:از وصل کامت را روا کن.
بت افسونگر من ناز ها کرد
میان ناز ها کامم روا کرد
در آغوشم به مستی رفت درخواب
چو طاووسی که آرامد به مهتاب
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری.