ویرگول
ورودثبت نام
مسعود خاقانی
مسعود خاقانی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

گم شده

موزه لوور در تهران 25 مرداد 97
موزه لوور در تهران 25 مرداد 97


بار سومی بود که رفته بودم خونه اش. مثل همیشه شیک و پیک بودم، اما بر خلاف بارهای قبل با فکر و تنها. خیال میکردم خوش شانسم. احتمال میدادم جزء معدود کسایی هست که عقلش فقط به چشمش نیست. ایده ام این بود که این بار یه جنمی از خودم نشون بدم که شاید منو ببینه.
این شد که وقتی گفت: کسیو میشناسی که بتونه لولای در اتاقم جا بزنه؟
با صدای بلند گفتم: بهترین کسی که میشناسم، خودمم.
گفت: مگه کار فنی بلدی!؟
به خودم گفتم: بفرما، تحویل بگیر. بعد اون همه حرف، طرف اصلا تو باغ من نیومده.
ولی به اون گفتم: اختیار دارید. یادت رفته نیروگاه میسازم با لبات بازی میکنه. این که فقط یه در و دو تا لولاست، فن نمیخواد، زور و بازو میخواد که من زیاد دارم.
گوشه لبش گاز گرفت.
گفت: آره آره حواسم نبود. تو رو خدا درستش کن. شبا که همخونه ام برنامه داره، نمیتونم در اتاقمو ببندم. خیلی اعصابم خرد میشه.
سیخ شدم. بهترین فرصت بود که نشون بدم فقط یه دکور مبادی آداب نیستم. مرد زندگی ام.
با شیطنت گفتم: همه چیت بسپر به دست های پر توان من. کدوم اتاق؟
از تو آشپزخونه گفت: اون که درش کنده شده :) لولاهاشم گذاشتم رو میز.
مثل یه تازه داماد که در حجله باز میکنه و دنبال عروس میگرده، رفتم تو اتاقش و دنبال لولا گشتم. لولا برداشم. یه نگاه به در کردم، یه نگاه به لولا. سیخم شکست. اونجا بود که فهمیدم نمیشه هم در بلند کرد، هم لولا جا زد. حداقل سه تا دست لازم بود. یه صدایی تو سرم پیچید.《 آخه پسر نونت نبود، آبت نبود، جنم میخواستی چیکار! تو الان باید جنمت تو باز کردن در شیشه ودکا نشون میدادی. حالا با این دسته خر میخوای چیکار کنی؟؟؟ حالا بگرد دست سوم پیدا کن》داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو دو تا دست با یه سینی چایی امد تو اتاق.
گفت: چیزی لازم نداری؟
تا امدم بگم: چرا، یه دست کم دارم.
گفت: از لولا بدم میاد. همیشه روغنیه. دستم سیاه میشه. حس کارگر بودن بهم میده. چه خوبه که تو هستی.
گفتم: ای جااانم، نه چیزی لازم نیست، همه چی مرتبه.
《غلط کردی که مرتبه! بگو منِ کارگر، در بلند میکنم. تو ئه مهندس، لولا جا بزن》
از این صداها تو سر من زیاده. توجه نکردم.
گفتم: ما تو نیروگاه تو روغن غلت میزنیم.
خندید و رفت مثل خان ها روی تخت نشست.
《این زن زندگی نیست. حداکثر برنامه》
در بلند کردم گذاشتم رو انگشتای پام. با دست و پای چپ در نگه داشتم، با دست راست سعی کردم لولا جا بزنم. پام داشت له میشد. یه دستی زورم نمیرسید در نگه دارم. کمرم دولا شد ولی لولای لامصب سوراخ پیدا نمیکرد.
داشتم با در کُشتی میگرفتم که یاد حرف پدر بزرگ خدا بیامرزم افتادم. بزرگوار خانی بود برای خودش. هر وقت میخواست به بچه هاش درس زندگی بده، میگفت "میدونی چرا تو روستای پنجاه خانواری فقط ما تراکتور داریم؟ چون فقط پسرای من کار بلدن و کار میکنن. آخر هر ماه هم گم نمیشن و بعدش تو شهر پیدا بشن". کاش بود و میدید که تو این شهر در اندشت فقط نوه کار بلدش پیدا نیست.
خانم همچنان پشت سرم نشسته بود و از دوست همخونه ایش که کارخونه چوب بُری داشت، تعریف میکرد.
میگفت: از ادم آچار به دست و زبون دار خوشم میاد. آدم میتونه روشون حساب کنه. اکثرا فقط حرف میزنن و زندگی بلد نیستن. ولی فرهاد خودش کارخونه باباش میگردونه.
"رفته بود رو اعصابم. میخواستم بگم "خب بگو فرهاد جون بیاد این در درست کنه. اصلا بگو از کارخونش یه در نو برات بیاره.
گفتم کاش بابای ما هم کارخونه داشت.
این اتفاق هم زیاد میوفته. اینکه حرفی که تو سرم، با حرفی که به زبون میارم، یکی نیست.
زور آخر زدم. لولای بالا نصفه نیمه جا رفت. در ول کردم. پیروزمندانه روم برگردوندم. خانم سرش تو گوشی بود. مظلومانه برگشتم و رفتم سراغ لولای پایین. یکم باهاش ور رفتم. ولی انقد در بالا و پایین کرده بودم، جای لولای پایین کج شده بود.
گفتم چکش داری؟
گفت نه.
چند لحظه صبر کرد و بعدش گفت: اگه نمیشه ولش کن. میگم فرهاد بیاد درستش کنه یا شاید اصلا یه در نو برام آورد.
متاسفانه مردم حرفای تو سر منو، بهتر از من میگفتن. حالم بهم خورد. این دختره مغز فندقی اصلا عقل نداره که به چشمش باشه. تا حالا این جوری به کاه دون نزده بودم. همون لحظه قیدش زدم.
گفتم باید برم چکش از تو ماشین بیارم.
گفت خسته شدی. بیخیال، الان همخونه ایم میاد. طبق برنامه اش امروز دو تا شاگرد ریاضی داره. بیا بشینیم حرف بزنیم. ببخشید از وقتی که امدی گرفتمت به کار.
گوشام بسته شده بود. فقط میخواستم برم. اصرار کردم که باید این در درست کنم. خدافظی کرده نکرده زدم بیرون. امیدوارم یادش بیاد که من ماشین ندارم و منتظرم نمونه. مهم نبود، من قیدش زده بودم. مثل داماد مستی که بجا حجله رفته مستراح، مستانه فقط راه میرفتم. اصلا نفهمیدم چطور سر از یه بازار شلوغ دراوردم. وسط اون شلوغی از یه دختری پرسیدم ببخشید من کجام؟
جا خورد. یه نگه به دور و بر کرد، یه نگاه به من. گفت نمیدونم
فهمیدم من تنها کسی نیستم که تو این شهر گم شده.

@Mas0ud_

داستان کوتاهکیارستمیموزه لوور
خدایا تا وقتی که اولین فیلم کوتاهم نساختم ... منو نکش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید