مسعود خاقانی
مسعود خاقانی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

یه کپه کثافت

یه معلم ورزش داشتیم که در کل سال صدای سوتش رو بیشتر از صدای خودش میشنیدیم.

یه بار بهش گفتم: آقا من جدیداً میل به راه رفتنم بیشتر از میل به حرف زدنم شده. به نظرتون منم باید معلم ورزش بشم؟
گفت: من نمیدونم. از معلم پرورشی بپرس.
گفتم: چون شما هم کم حرف میزنید، فکر کردم حرفم رو بهتر میفهمید.
گفت: حرف داری و نمیزنی یا حرفی نداری که بزنی؟
گفتم: حرف که تو سرم زیاده. اتفاقاً کلمات خیلی زور میزنن که بیان بیرون. بعضی وقتا که مغزم داغ میکنه و بخار از کله ام بلند میشه، شروع میکنم به نوشتن حرفام تا خالی بشم.
گفت: استعداد نوشتن داری؟
گفتم: به نظر خودم دارم ولی یه بار چهار صفحه از حرفای قشنگم رو نوشتم، دادم به معلم انشاء که بخونه و نظرش بگه. بعد یک هفته بهم گفت "راستش رو بخوای، یه کپه کثافت نوشتی. هر احمقی میتونه اینا رو بنویسه." منم بهش گفتم هر احمقی نمیتونه یه کپه کثافت بنویسه که ازش بخار بلند بشه.
معلم ورزش خندید و گفت: معلم انشاتون دیوانه است. یه بار هم بدون مقدمه به من گفت "چرا انقد ساکتی؟" بهش گفتم خدا نعمت داشتن یکی با یه جفت گوش شنوا رو بهم نداده، منم حس حرف زدنم رو از دست دادم. اونم برگشت گفت: "نعمت هایی که داری بشمر. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، اگر کمتر از ده تا شد، بقیه انگشتات قطع کن" بعدشم بدون ادامه ول کرد و رفت.
گفتم: اون دیوانه رو بیخیال. شما بگید حرفاتون رو چی کار میکنید؟
گفت: من بیشتر با خودم حرف میزنم، الانم دیگه حرف زدن بسه. به راه رفتنت برس.
گفتم: باشه من میرم. فقط قبلش بگید وقتی با خودتون حرف میزنید، جواب هم میشنوید؟
گفت: قبلا جواب میداد، الان فقط سوت میزنه.

@mas0ud_

داستان کوتاه
خدایا تا وقتی که اولین فیلم کوتاهم نساختم ... منو نکش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید