به سفری دعوت شده ام، سفری که آن را پایانی نیست. کفش های بالدار هرمس را به پا می کنم. مرکبی افسانه ای برای پر کشیدن به زادگاه افسانه ها، بی کران ناپیدای درون.
به جایی رهسپارم که در آن، آدمیان با سایه ها شان هم صحبت اند. به دیدار خدایان می روند، در بزم جاویدانشان بر بلندای کوهستان ابدیت یا که در ژرف ترین دالان ها و دهلیز ها، بر لب جوی آتش و سنگ مذاب، بر پای منبر مرگ حکیم، خرده ای خاک خرد می خورند.
سفری خواهد بود، گیسوان آبشار هیجانش انبوه، چهره اش راه، ولی پنهان، در پس کوه ها، جنگل ها، بیانان ها یا که اعماق دریاها،نوازش مخملی دستان مرمرینش است، توشه ی راهم.
ره آورد سفرم صلح خواهد بود، صلح با خود، صلح با هستی.