بر خلاف بارهای قبل، اینبار از خودم مینویسم. از اینکه چگونه واژههای را به نام رویا در سرم جای دادم و چگونه به حقیقت پیوستند. کودکی بودم که فقط از موفقیت، حرفهایش را میشناخت. اغراق نمیکنم اگر بگوئیم کمکم در راه شناخت واژه موفقیت قدم بر میدارم و جادههای پر پیج و خماش را میشناسم.
یادم نمیرود؛ هنگامی که تازه این بچه دهاتی دوازده ساله، تازه به شهر آمده بود؛ همصنفیهایش که بچههای شهر نشین بودند، در صنف کامپیوتر برایش میخندیدند و از اینکه او میگفت کامپیوتر را یاد دارد و اولین مصاحبهاش را با یک تلویزیون انجام داده بود، ریشخندهاش میکردند.
بر خلاف دیگر هم مکتبیهایم که فامیلهای پولداری داشتند و پدران ثروتمندی با پشتیبانهی مالی قوی، پدر من معلم بودند و به این اساس، من بجای واژهی پول با واژه علم بزرگ شدم. اما کی میتواند آدمی را از حقیقت درونیاش دور کند؟!
حالا که نوزدهسالهگیام به آخرین نفسهای خویش رسیده؛ با فضل الله، با اینکه راه فامیل نجیب خویش را که همان راه رسیدن به دانش است ادامه دادم، قدمهای جدیدی را در راه رشد کسبوکار برداشتم و در اندک چهار ماه که از ساخت اولین شرکتم میگذرد؛ حالا این شرکت، برای خودش دوازده کارمند دارد و با بیشتر از 20 کسبوکار قرار داد بسته است و آنان را از تبلیغات کلیشهی دور ساخته و سمت تبلیغات بروز میآورد.
اما تنها به شرکت اعلانات و تبلیغات هسته خلاق هم اکتفاء نکردم؛ به یاری خدا، اینبار کار تولیدی را آغاز کردم به نام تولیدی پوشاک شهرزاد. با پیام:«شهرزاد؛ برای دختری که میدرخشد.»
وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ
(سوره طلاق، آیات 3-2)
«و هر که از خدا پروا کند، برای او راهی (برای بیرونرفت از مشکلات) قرار میدهد و او را از جایی که گمان نمیبرد، روزی میدهد.»
چهارم حوت، هزار و چهار صد و سه