آهسته با خودم حرف میزنم تا کسی صدایم را نشنود.
آهسته حرف زدن هم مهارتی است که در این دنیای شلوغ هر کسی توان انجام دادنش را ندارد. این که آهسته گوشهای بنشینی و با خودت حرف بزنی، این که آهسته قدم بزنی، آهسته شعر بخوانی، آهسته کتاب بخوانی، آهسته غذا بخوری و آهسته هر کار دیگری که دلت خواست انجام دهی.
گاهی از این همه سرعت دنیای مدرن خسته میشوم. همهی دستها روی بوق و پاها روی پدال گاز و با سرعتی باورنکردنی در حرکت هستند و جادهای که کمتر کسی به آن توجه میکند.
ریتم زندگی آنقدر تند شده است که نمیدانم چطور هشت ماه از سال گذشت. نمیدانم چرا عقربهها هم با هم مسابقه گذاشتند. ساعت همان ساعت چند سال پیش است. اما انگار این سرعت دیوانهوار دنیای مدرن به ساعتها هم سرایت کرده است.
دوست دارم خواندن یک غزل را آنقدر آهسته و آرام ادامه دهم تا یک ساعت طول بکشد تا حس کلمات و آواها و بار معنایی درونشان را به درونم منتقل کنم. دوست دارم در یک شعر زیبا غوطهور شوم تا با دستان لایکی و چشمان بیتاب از کنار این همه جملات و شعرهای بلاتکلیف در فضای مجازی سرسری رد شوم و حتی یک بیت شعر یا یک جمله را هم به یاد نداشته باشم.
میخواهم آهستهتر راه بروم. آهسته و سر به زیر تا به کفشهایم به حرکات پاهایم به سبزهها و شنها و خاک و مورچههایی که آهسته راه میروند (سرعت راه رفتن مورچههای امروزی هم نسبت به قدیم تندتر شده است) نگاه کنم. یا آهسته و سر به هوا تا به آسمانی که بالای سرم است یا درختانی که قد کشیدهاند، نگاه کنم. میخواهم آهستهتر نفس بکشم تا فقط هوای پاک را وارد ریههایم کنم.
میخواهم آهستهتر زندگی کنم. من از سرعت بیزارم.