شنیدهام بادها به افق نمیرسند مگر آنکه چشم انتظاری داشته باشند. شنیدهام که خدایان در جهانی دیگر با هم در نزاع هستند. شنیدهام که خوابهای انسانها در جهانی دیگر به نمایش عموم در میآید. شنیدهام که درهای کبود آسمان همیشه باز است. شنیدهام که میان درهای آسمان پلی به وسعت جهان یافت میشود که میتوان تمام کلمات را در آن دیکته کرد. شنیدهام که سوگند خوردن برای ماهیها بسیار ترسناک است.
من در کدام ساحل پا به عرصهی وجود گذاشتهام که این روایت را باید باور کنم؟ به راستی من وقتی جنینی بیش نبودهام چگونه است که تمام عقاید شما را باید باور کنم؟ چگونه است که من وقتی از خودم هیچ اراده و عطوفتی نداشتهام باید رازهای مگوی شما را باور و تکرار کنم؟ مگر من بردهی دست آموز شما هستم؟ شما فقط واسطهی آفرینش من بودید. اما حق ندارید برای اعتقادات من تصمیم بگیرید. شما خط و مش زندگی خویش را نباید به من دیکته کنید. من نمیتوانم تمام دانستهها و نداستهها و اعتقادات و باورهای شما را باور کنم و به خدایان شما ایمان بیاورم.
کفشدوزک در مسیر زندگیاش بارها با موانع ریز و درشتی مواجه میشود و هم چنان به راهش ادامه میدهد. باید برای این تفکر شیوهای نو به راه بیندازیم. من مسئولیت تمام این وجدان آلوده شده را به عهده خواهم گرفت. من تکراریترین روزمرگیهای آدمی را به تصویر خواهم کشید و طناب دار بر گردن ناموزون تقدیر خواهم انداخت.
کفگیر ایدههایم به ته رسیده است. مفت زندگیام را به باد دادم. مفت چنگال ابدیت را به درون خودم فرو کردم. مفت زخم خوردم و به خودم سم خوراندم. مفت باختم. مفت راه رفتم. مفت به مفتترین دقایق زندگیام چنگ انداختم.
ساعتها در یک تکرار ناموزون، آهنگ و ریتم تازهای برای نواختن پیدا کرده اند. ساعتها مشتهای خاکی شدهی خود را به دست اهریمن دراز کردهاند. من کدام داستان را باید باور کنم من در برابر کدام داستان باید سر تعظیم فرو بیاورم؟ این داستان به دستان چه کسی نوشته شده است که من باید باور کنم؟ همه چیز آن گونه که ما دلمان میخواهد به پیش نمیرود همه چیز آن طور که وجدانمان آسوده باشد به حرکت در نمیآید.
تظاهر به زندگی کردن، آدمها را از هم دور کرده است. آدم هایی که ظاهر و باطن زندگیشان با هم تفاوت بسیار دارد. زندگیهایی که به ظاهر زیباست و در اعماق باطن آن چیزی جز تاریکی وجود ندارد. کارگران در میدانی دور هم جمع شده بودند و به زندگی سادهی خود افتخار می کردند. زندگی آن قدرها هم پیچیده نیست که کسی به سراغ خودش نرود. زندگی آن قدرها هم بی رحم نیست که کسی هوای استنشاق کتابها را فراموش کند.
زندگی هم زیباست هم بی انصاف اما چه می شود کرد؟ چه فکری می شود به حال این تقدیر لجام گسیخته انداخت؟ خوابی تازه برای خودم دیدهام که باید تعبیرش کنم.
تمام شهر به تعبیر خواب سرگرمند کسی معبر بیداری من اما نیست.