الان چند روز است که با وجدانم قهر کردهام. میدانم از قدیم گفتهاند قهر کار بدیست. اما وجدانم کاراییاش را از دست داده است و مانند دوران کودکی و نوجوانی هوایم را ندارد و به موقع من را از خواب غفلت بیدار نمیکند.
در همین چند روز اخیر زنگ خانهی سه نفر را زدم و فرار کردم، ده بار به آتش نشانی و پلیس تماس گرفتم و گزارش اشتباه دادم، به گربههای داخل پارک لگد زدم، ترقههایی که خریده بودم را وسط جمعیت و جلوی ماشینها و هر جایی که بیشتر حال میکردم پرتاب کردم، به افراد کوچیکتر و ضعیفتر از خودم زور گفتم و با چند نفر هم دعوا کردم و ... اما خبری از وجدانم نشد که نشد.
وقتی کودک بودم به خاطر یک کار اشتباه، آن قدر سرزنشم میکرد که از خودم بدم میآمد و فکر میکردم دیگر هیچ کس مرا دوست نخواهد داشت و مرا نخواهد بخشید، حتی خدا.
و تا جایی به سرزنش کردن من ادامه میداد که اشکم سرازیر میشد و بعد دست از سرم برمیداشت.
اما حالا که بزرگتر و جوانتر و چابکتر شدهام، کمتر مرا سرزنش میکند. البته راستش را بخواهید کمی هم تقصیر خودم هست چون حالا مانند دوران کودکیام در مقابل سرزنش کردنهایش سکوت نمیکنم و حق را به او نمیدهم.
حالا که بزرگتر شدهام جوابش را میدهم و نمیگذارم با کوچکترین خطایی اشکم را درآورد.
گاهی وقتا من او را سرزنش میکنم که چرا نمیگذاری راحت زندگی کنم و لذت انجام دادن کوچکترین کار خلافی را برایم زهرمار میکنی. چند روز پیش بود که با هم گلاویز شدیم و از آن روز دیگر کاری به کار هم نداشتیم.
چند ساعت پیش احساس کردم نسبت به همه چیز و همه کس و هر کاری بیتفاوت شدهام و خلافهای کوچیک حالم را خوب نمیکند و دوست دارم خلافی سنگینتر و تازهتر انجام دهم.
به سراغ وجدانم رفتم تا از دلش دربیاورم و با هم آشتی کنیم و شاید باز کمی سر به سرش بگذارم اما هر چقدر صدایش زدم او جوابم را نداد.
خیال کردم هنوز با من قهر است و نمیخواهد آشتی کند یا میخواهد خودش را لوس کند.
اما او دیگر نفس نمیکشید. من وجدانم را کشته بودم. به دست خودم.
حالا دیگر کسی نیست که جلوی کارهای خلافم را بگیرد و میتوانم بدون آن که ذرهای احساس گناه داشته باشم به زندگی روزانهام ادامه دهم.
حالا زمان آن است که وارد دنیای سیاست شوم و دوستان تازهای پیدا کنم.