سال 97 بود. سالی مملو از دلتنگی و اشک و ناراحتی و خوشحالی و شادی.
سالی که پسرخالهی هشت سالهام با خانوادهاش از شهری دیگر به منزل ما در تهران آمدند.
حدود سه روزی در خانه ما بودند.
و من هم که عاشق بازی کردن و سر و کله زدن با بچهها و سرگرم کردن آنان هستم، تمام وقت مشغول بازی با پسرخالهام بودم.
با این که گاهی اوقات خسته و کلافه میشدم اما عمیقا از این که او را خوشحال و راضی میدیدم، احساس رضایت خاطر داشتم و خستگیام را فراموش میکردم.
او هم که بسیار فعال و پرانرژی بود به ندرت پیش میآمد که خسته شود.
صبح تا شب مشغول بازی بودیم و بیرون هم که میرفتیم میخواست به هر نحوی که شده خودش را سرگرم کند یا با وسایل بازی در پارکها یا از هر طریق دیگری و از من میخواست که همراهیاش کنم. من هم با کمال اشتیاق جواب مثبت به درخواستش میدادم.
درآن چند روز تا توان داشتیم با هم بازی کردیم و خوش گذراندیم و با هم دوست و صمیمی شدیم که سه روز با هم بودنمان به قدری به هر دوی ما خوش گذشته بود که موقع برگشتن اشک در چشمان پسرخالهام جمع شده بود.
من که خودم نیز از بابت این جدایی ناراحت و غمگین بودم اشک در چشمانم جمع شد و آمدم در خانه و در دستشویی یه دل سیر گریه کردم.
اما ظاهرا دلم سیر نشده بودم. فردا و پس فردا و چند روز دیگرش نیز حالم بد بود و چند باری در خلوت و تنهایی گریه کردم.
همان موقع یکی از آرزوهایم دیدن دوباره پسرخالهی هشت سالهام بود.
چند ماه بعد آرزویم برآورده شد و ما به مشهد سفر کردیم و دوباره با پسرخالهام دیدار کردم.
دوباره باهم بازی کردیم و خوش گذراندیم.
این بار هم موقع رفتن و برگشتن هر دویمان ناراحت بودیم.
و هر دویمان ناراحتی و اشکهایمان را از یکدیگر پنهان میکردیم.
حالا هم خوشحال بودم از دیدن دوباره پسرخالهام و هم ناراحت از این که چه زود گذشت.
حالا پنج سال از آن روزها گذشته است.
پسرخالهام دوباره با خانوادهاش به خانه ما آمدند.
حالا پنچ سال بزرگتر شده است و قدش از من بلندتر.
با این که بلندی قدش ارثی است، احساس میکنم نسبت به سنش قدش کمی بلند است.
پنج سال پیش موقع عکس گرفتن باید جلوی من میایستاد تا دیده شود، حالا من باید جلوی او بایستم تا دیده شوم.
اما هنوز عاشق بازی کردن است و پر انرژی.
آن موقع جنب و جوشش بیشتر بود و بازیهایی که فعالیت بیشتری داشت را انتخاب میکرد.
حالا بیشتر بازیهایی را انجام میدهد که داخل تبلت و موبایلش دارد و جنب و جوش کمتری میخواهد.
هنوز هم عاشق بازی کردن و وقت گذراندن با من است. درست مانند من.
کودکی که حالا نوجوان شده است و من بزرگ شدنش را باور نمیکنم.
چون از نزدیک شاهد بزرگ شدنش نبودم، این همه تغییر برایم غیرقابل هضم است.
عجیب است اما دلم برای پسرخالهی هشت سالهام تنگ شده است.
شاید مسخره باشد، اما دیگر هیچ وقت آن پسرخالهی هشت سالهام را نخواهم دید و نمیتوانم با او وقت بگذرانم.