مثل یک حرف، آویزان شدهام به بودنهایم و میخواهم چنگ بزنم به نبودنهایم. مثل یک آتش که از یک شعلهی کوچک شروع شده است مثل یک جرعه آب که از چند قطره تشکیل شده است مثل یک نوزاد که از یک نطفه به وجود آمده است مثل هر چیز و هر کس که از چیزی به وجود آمده است این خط و نوشتهها هم از رگ و مغز ذهن من به وجود آمده است.
صورت سیلی زده و سرخ شدهام مثل لبویی داغ و تازه شده است. دست تقدیر سرنوشتم مثل کتابی منسوخ شده و قدیمی شده است. مثل هر روز نیستم که بخواهم فریاد بزنم که کیستم. مثل هر روز نیستم که بخواهم داد بزنم تنها هستم. مثل هر روز نیستم که بدانی و ندانی کیستم.
باور به اثبات رسیدهی جهان این است که من به دنیا آمدهام. باور به اثبات رسیدهی خودم اما حاکی از آن است که من به این دنیا تعلق ندارم. هر چه باشد یا نباشد هر آغازی پایانی دارد؛ پس به پایان که برسم بودنم برای دنیا هیچ نمیارزد، زیرا دیگر نیستم که دنیا بخواهد بودنم را اثبات کند.
راه میروم و به خواب فکر میکنم دراز میکشم و به راه فکر میکنم. عجب دنیایی شده عجب آدمی شدهام. نیستم جایی که باید باشم. نیستم و باز جولان می دهم بین زمین و آسمان. نیستم و دنبال خودم همه جا میگردم. عجب دنیایی شده عجب آدمی شدم.
هر چه بود و هر چه شد به پایان میرسد. زندگی هنرمندانه یا اشرافی هم به پایان می رسد. رقص و آواز و یوگا هم به پایان می رسد. کلبههای چوبی آخر هفتهها هم به پایان میرسد. آن چه به پایان نمیرسد بوی باران است و عطر خیس زمین آن چه به پایان نمیرسد مزه برف است و صدای موج دریا، آن چه به پایان نمیرسد رقصیدن با سایههاست. هر چه به پایان برسد شور و شوقی که روزی و شبی و لحظهای از سر گذراندیم و چشیدیم به پایان نمیرسد. چون فارغ از قدرت و ثروت و فرهنگ و عرف و جامعه و دوست و خانواده و رسانه و ... لمس کردیم و حس کردیم آن چه که هیچ وقت به پایان نمی رسد.
من به پایان بندیهای دنیا بدبینم. من به پایانی که برایش نقشه میکشیم بدبینم من به پایانی که آغازش ماندگار باشد خوشبینم. بیدار بمانم و ستارهها را تماشا کنم تا شبم به پایان برسد یا به زور خودم را بخوابانم که امروزم به پایان برسد؟
من به نظم و تقدیر جهان بدبینم من به الگوهای جهان بدبینم. آیا به راستی من به دنیا آمدهام که بمیرم؟ من به این زنده بودن و زندگی بدبینم. من به این جنینی که پایانش مرگ است بدبینم. من به عشقی که پایانش وداع است بدبینم.
باید رفت چون پایان نزدیک است. باید رها کرد و دید و لمس کرد چون پایان نزدیک است. من به این بایدها و نبایدها به این آغاز و پایانها و به هر آن چه که هست و نیست بدبینم. من به آغاز و پایان جهان بدبینم.
من به شعری که شاعر میسراید و به قایقی که میسازد بدبینم. من به خدایی که میسوزاند بدبینم. من به عصایی که اژدها میشود بدبینم. من به رباتی که غذا میپزد بدبینم. من به هر کلامی که میشنوم بدبینم. من به ضریحی که شفا نمیدهد بدبینم. من به صلیبی که میشکند بدبینم. من به نمازی که میخوانم و به انجیلی که نخواندهام و به توراتی که ندیدهام و به قرآنی که نفهمیدهام بدبینم. من به حق و باطل ادیان بدبینم.
بگذار بروم و ببینم که در این جهان هستی من کجا هستم و این همه دعوا و قیل و قال بر سر علم و مذهب و دین و خدا به کجا میرسند. بگذار بروم تا ببینم رد این همه افکار گوناگون و ادعاهای زیبا به کجا میرسد.
من اگر منم که خودم باید کشف کنم و برسم به آن چه باید برسم و نمیدانم. تو اگر تویی جمله افکار و اعتقاداتت باشد برای خودت. راه هر کس متفاوت است چون هر کس موجودی متفاوت است. راه و رسمت را بگو، شیوه افکار و رفتارت را بگو، اگر آمد به کارم دستت را میفشارم اگر نیامد به کارم دست بردار از سرم و بگذار برسم به خودم. امروز همهی دنیا مدعی شدهاند، همه میخواهند تو را برسانند به جایی که خودشان رسیدند.
پیدا کن خودت را تا به اندیشه هایت دست پیدا کنی و به دورترین آغاز سرنوشتت برسی. پیدا کن خودت را تا بتوانی خودت را دوست داشته باشی و عاشقانه خودت را در آغوش بگیری. پیدا کن خودت را تا به سرانجامی نیک و پایانی زیبا چشمت روشن شود. پیدا کن خودت را تا در جویبار زلال زندگی همیشه جریان داشته باشی تا بتوانی به سلامت از میان گِل و لایهای مسیرت عبور کنی. پیدا کن خودت را تا از دیوارها رد شوی و خودت را از محاصره افکار دیگران که متعلق به تو نیست نجات دهی. پیدا کن خودت را تا زیبایی برگهای پاییزی و ابری بودن هوای زمستانی را ببینی.
مطالعه کن، فکر کن، بحث کن، تحقیق کن، یاد بگیر، الگو برداری کن اما در آخر خودت برای خودت تصمیم بگیر و مستقل فکر کن و مستقل عمل کن. بدون قضاوت، بدون تعصب.