اصلا یادم نیست کی به دنیا اومدم
حواسم به هیچ چیز نبود
یعنی اون لحظهای که به دنیا اومدم
فقط می خواستم به دنیا نیام
اما نشد
و من به دنیا اومدم
مثل همه آدمهایی که به دنیا میان
باورپذیر و سلطهپذیر و پرخاشگر
آره آخرش پرخاشگر شدم
چون اولش سلطهپذیر بودم
و همه چی رو باور میکردم
آخرش پرخاشگر شدم
اینم از زندگی من
راز و رمزهای دیگهای هم داره
که باشه برای وقتش
برای نوبتش
برای زمانی که زیستنم تموم شده باشه
یکی از همین روزها که میاد و میره
یکی از همین روزها
اما نمیدانم
باید چه کنم
نمیدانم
دستم خالیست و دلم پر
باور نمیکنم
که همه چیز تمام می شود
اما این دروغ را باید باور کنم چاره ای ندارم
همه چیز تمام میشود و به پایان میرسد
اما
پس چرا شروع شد؟
من به دنیا آمدم
برای دلخوشی دیگران
به آیین و دین دیگران
به رسم و قاعده دیگران
و به خواست دیگران
که نباید
حرفی
رفتاری
عقیدهای
قانونی
خارج از چارچوب دیگران
داشته باشم
نباید
و گرنه
طرد میشوم و
نادان
خطاب
و این گونه
هیچ کس
خودش نخواهد بود
دیگرانی خواهد بود
که خواستند
او
این گونه باشد
و
او
نخواست و
در کشاکش با خودش
که پنهانش کرده بود
و خود دیگرانش
که نقابی بیش نبود
دچار جنون شد
رفتارش شد
غیر عادی
کلامش شد
تند و تیز
حرکتش شد
تند و سریع
و سکوتش
ناگهان
شکسته شد
و تمام وجودش شد
فریاد
فریادی که سالها
شنیده نشده بود
و به او گفتند
طغیانگر
اما او
کنجکاو بود و
آزاد
و ذهنش را از اسارت
نجات داده بود
و زندگیاش
به پایان رسید
به دست
همان دیگران
و این داستان ادامه دارد
تا مادامی که
برای دلخوش خودتان
به نطفهای
جان میدهید
و
برای دلخوشی خودتان
جانش را میگیرید.