من ندانم با که گویم شرحِ درد
قصهی رنگِ پریده، خونِ سرد
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتشِ عشق است و گیرد در کسی
کو ز سوزِ عشق، میسوزد بسی
قصهای دارم من از یارانِ خویش
قصهای از بخت و از دورانِ خویش
یاد میآید مرا کز کودکی
همرهِ من بوده همواره یکی
قصهای دارم از این همراهِ خود
همرهِ خوشظاهرِ بدخواهِ خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها میکردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هرگونه حسن و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت، یک غمزه و یک رنگ بود
هر یکی محنتزدا ، خاطرنواز
شیوهی جلوهگری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه، یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
میکشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهرِ او بسرشت با بنیادِ من
کودکی شد محو، بگذشت آن زمن
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز میجستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم، به هر جا میشدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمیدانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست
بس که دیدم نیکی و یاری او
کارسازی و مددکاری او
گفتم: ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار تست او
شادی تو از مددکاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش: ای نازنین یار نکو
همرها، تو چه کسی؟ آخر بگو
کیستی؟ چه نام داری؟ گفت: عشق
چیستی گه بیقراری؟ گفت: عشق
گفت: چونی؟ حال تو چون است؟ من
گفتمش: روی تو بزداید محن
تو کجایی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی
خوب صورت، خوب سیرت، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوههای دلکشت
بیتو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی، باش در پایندگی
بازآی و ره نما، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد میرفتم، بدی نی، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمیدیدم کسی
چونکه در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدیها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم، خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کمتجربهی ظاهرپرست
ز آفت و شرِ زمان هرگز نرست
من زخامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بینصیب
در پشیمانی سرآمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار مینالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناکامی خود
که چرا بیتجربه بیمعرفت
بیتأمل، بیخبر، بیمشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره میجستم تا که گردم رها
زان جهان درد و طوفان بلا
سعی میکردم بهر حیله شود
چارهی این عشق بدپیله شود
عشق کز اول مرا در حکم بود
آنچه میگفتم بکن، آن مینمود
من ندانستم که شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان میگفت با من این ندا:
بایدت جوئی همیشه وصل او
که فکنده است او ترا در جستجو
ترک آن زیبا رخ فرخنده بال
از محال است، از محال است از محال
گفتم: ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آوردهای
این چه کار است، اینکه با من کردهای؟
چند داری جان من در بند، چند!
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی: ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور انداختن
بایدت داری سرتسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری کو دستگیر
میکشد هر لحظهام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه آه
کودکی کو؟ شادمانیها چه شد؟
تازگیها، کامرانیها چه شد؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده رنگ من از رنج و درد
این منم: رنگ پریده، خونِ سرد
پینوشت: قمستی از شعر «قصهی رنگ پریده، خونِ سرد» از نیما یوشیج. شعرش ادامه داره و طولانیه.