جنون نوشتن
جنون نوشتن
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

من از همه چیز می‌ترسم

چه دنیای ترسناکی!!!
چه دنیای ترسناکی!!!


هربار که نوزادی چشم بر جهان می‌گشاید من می‌ترسم. از این که نوزاد تا آخرین لحظه‌ی زندگیش چه رنج‌ها و دردهایی را باید تحمل کند، می‌ترسم. از سرنوشت و تقدیری که به او تحمیل می‌شود، می‌ترسم. از آینده‌ای که در مقابل چشمانش قرار بگیرد و راه گریزی از آن برایش نباشد، می‌ترسم.

من از نگاه پاک و معصوم نوزادان و کودکان می‌ترسم. من از اشک‌های ریخته شده و نشده‌ی نوزادان و کودکان می‌ترسم. من از شادی کودکان می‌‎ترسم. من از برق چشمان کودکان می‌ترسم. من از خوابی که دنیا برای نوزادان و کودکان می‌بیند، می‌ترسم.

من از صدای جیغ و گریه نوزادان هنگام به دنیا آمدن می‌ترسم. مثل این است که نوزاد تمام سرنوشتش را در مقابل چشمانش می‌بیند و به اندازه‌‎ای که سرنوشت و زندگی آینده‌اش، سخت‎‌‌تر و غمگین‌تر باشد، صدای جیغ و گریه‌اش، بلندتر و سوزناک‌‎تر است.

چه کسی می‌داند چه آینده‌ای در انتظار این نوزاد تازه به دنیا آمده، نشسته است؟ آیا او یک قهرمان می‌شود؟

اما قهرمان‌ها هم دلشان می‌شکند و رنج می‌کشند. من از قهرمان شدن هم می‌ترسم.

آیا زمین به انسان‌ها نیاز دارد؟ آیا دنیا به انسان‌ها نیاز دارد؟

من از هر تولد و زایش تازه می‌ترسم. از انسان و حیوان، از هر موجود زنده و جانداری که درد را درک می‌کند و رنج را می‌فهمد.

من از تولد خودم هم می‌ترسم. از نگاه کردن به تقویم و سال و ماه می‌ترسم. از عمری که پشت سر گذاشتم و از روزهایی که باید بگذرانم، می‌ترسم. از این که به دنیا آمدم می‌ترسم. من از بودنم و نبودنم می‌ترسم. من از ترس‌هایم می‌ترسم.

من از چهره‌ی پنهان درون خودم می‌ترسم. من از حسرت‌های آینده‌ام می‌ترسم. من از نقاب‌های روی صورتم می‌ترسم. من از عقایدم می‌‎ترسم. من از رفتارهایم، حرف‌هایم، سکوت‌هایم می‌ترسم. من از نوشته‌هایم هم می‌ترسم.

من از احساسات و علایق و نفرت‌هایم، می‌ترسم. من از آن‌چه که هستم و نیستم و آن‌چه که باید باشم و آن‌چه که می‌توانم باشم، می‌ترسم. من از رو در رو شدن با خودم می‌ترسم.

من با ترس‌هایم از خواب بیدار می‌شوم و با ترس‌هایم به خواب می‌روم. ترس‌هایم بخشی از وجودم شده‌اند و همه جا در کنارم حضور دارند. من با ترس‌هایم آمیخته شده‌ام.

من از رفتارهای گذشته‌ام می‌ترسم شاید روزی گریبان‌گیرم شوند. من از آینده‌ای که نیامده، می‌ترسم. من از همین لحظه که در آن هستم هم می‌ترسم.

من از تمام کارهایی که کرده‌ و نکردم، از تمام راه‌هایی که رفته و نرفتم، از تمام مطالبی که خواندم و نخواندم، از تمام آن‌چه نوشتم و ننوشتم، از تمام جاهایی که رفتم و نرفتم، از تمام فکرهایی که کردم و نکردم، از تمام آن‌چه که دیدم و شنیدم یا ندیدم و نشنیدم و در یک کلام من از تمام زندگی‌ام، می‌ترسم.

امروز هزاران هزار نوزاد دیگر به دنیا آمدند و باز بر ترس‌های من افزوده شد. من از آینده‌ی تمام نوزادانی که امروز پا به این جهان گذاشته‌اند، می‌ترسم. و تمام نوزادانی که دیروز به دنیا آمده‌اند و تمام نوزادانی که فردا و فرداهای دیگر در سراسر جهان، متولد می‌شوند.

من از مرگ و جاودانگی می‌ترسم. من از بهشت و جهنم هم می‌ترسم، من از تناسخ می‌ترسم. من از نابودی و فنا می‌ترسم. من از هر آن‌چه که وجود دارد یا ندارد، هست یا نیست، می‌ترسم. نمی‌دانم، شاید از خدا هم می‌ترسم.

ترسترسیدنمیترسمترس زندگیترس نوزاد
هر آن‌چه در ناخودآگاهم رژه می‌رود را این جا منتشر می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید