جنون نوشتن
جنون نوشتن
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

می‌خواهم زندگی‌ام را در آغوش بگیرم اگر ذهنم اجازه دهد

من دروغ شده‌ام و تمام زندگی‌ام مانند یک دروغ نامرئی در تکاپو و حرکت است. قانون‌های نانوشته‌ی زندگی‌ام را یاد نگرفتم و دیوانه‌وار و مجنون مانند یک مرغابی زندانی در باغی کوچک منتظر آزادی و رهایی هستم و زمانی که متوجه می‌شوم آزادم نمی‌دانم به کدام سو و کدام سمت باید بروم.

من مرغ سرکنده‌ی پریشانی شده‌ام که بال و پرم سوخته و عطش شکار در وجودم کمرنگ شده است. کدام راه را برای خودم باید باز کنم. کدام پنجره به سوی بی‌نهایت پژمردگی و شادابی باز می‌شود. غروب که می‌شود سرگردان‌تر از همیشه منتظر پاسخی از جانب ثانیه‌ها هستم اما ثانیه‌ها حتی یک لحظه هم صبر نمی‌کنند تا بتوانم پاسخی دریافت کنم و شاید کمی از حیرانی و سرگردانی و پریشانی‌ام را کم کنم.

می‌خواهم زندگی کنم و بی‌صبرانه در انتظار خوابی ابدی هستم. می‌خواهم روی تمام ثانیه‌ها و لحظه‌ها قدم بگذارم اما نمی‌دانم چرا دنبال سایه‌ی مرگ هستم. این جا درون من خورشید غروب کرده است و ستاره‌ها دیده نمی‌شوند.

زندگی‌ام را به دست باد و ثانیه‌ها سپرده‌ام و مانند بچه آهویی سرگردان در دشت و بیشه می‌چرخم می‌چرخم و با ترس از صیادی که صدای گلوله‌اش فکرم را مشغول کرده است و غرش سلطان جنگل که چشمان مرا نشانه گرفته است به راهم ادامه می‌دهم.

مداد رنگی‌هایم... نمی‌دانم چرا گاهی اوقات تمام مداد رنگی‌هایم خاکستری می‌شوند و تمام رنگ‌ها برایم یک رنگ می‌شوند و فقط خاکستری می‌بینم. انگشت اتهام همیشه به سوی خودم بوده است من مداد رنگی‌هایم را افسرده و بی‌رنگ کرده‌ام.

می‌دانم این ذهن من است که دستور می‌دهد چشمم همه چیز را خاکستری ببیند و من مطیع ذهنم شده‌ام.

زباله‌ها هم زیبا خواهند بود اگر ذهنم دستور بدهد زیبا ببینم مگر غیر از این بوده است که کسی که خالق یک اثر هنری زیبا با زباله‌ها است ذهنش دستور داده همه چیز را زیبا ببیند و در مداد رنگی‌هایش رنگ خاکستری دیده نمی‌شود مگر به فراخور نیاز آن هم بنا به مصلحت.

آن‌قدر خودم را سرزنش کردم که احساس می‌کنم در خودم مچاله شده‌ام و منتظرم کسی از این زباله‌ی مچاله‌ی درونم یک اثری زیبا خلق کند اگر ذهنم اجازه دهد اگر خودم اجازه دهم.

می‌خواهم ایستگاه ماقبل آخر پیاده شوم و مابقی راه را قدم زنان و آهسته و بی‌تفاوت و آزاد طی کنم می‌خواهم خودم را از زندان و بند و زنجیر ذهنم رها کنم اما می‌ترسم پیدایم کند و این بار نمی‌دانم اگر پیدایم کند چه بلایی سرم بیاورد شاید فرمان دهد خودم را نابود کنم و شاید آهسته آهسته از درون مرا زجر دهد و زجرکشم کند. کاری که اکنون با زیرکی و مهربانی انجام می‌دهد.

آن‌قدر ذهنم در حال وراجی کردن هست که هیچ وقت نتوانستم در خلوت و آرامش و آسایش و سکوت به سخنان و ترانه‌های قلبم گوش دهم. ذهنم در تمام سلول‌های بدنم رسوخ کرده است و همه جا حضور دارد و صدای قلبم را واضح و درست نمی‌شنوم. فریاد قلبم درست به گوشم نمی رسد و با وراجی های مغزم قاطی می‌شوند و آخر کسی به من می‌گوید همه چیز تقصیر خودت است و من پرخاشگر می‌شوم و مهربان بودن را فراموش می‌کنم.

ذهنزندگی
هر آن‌چه در ناخودآگاهم رژه می‌رود را این جا منتشر می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید