تمام ولی ناتمام
تمام ولی ناتمام
خواندن ۷ دقیقه·۷ سال پیش

سفری کوتاه با معکب مستطیل10متری

همیشه نگاه کردن با دقت به اطرافم و با دقت وارد بطن و ماهیت آنها شدن برایم جذاب و هیجان انگیز بوده از پل عابر گرفته تا آدمیزاد و پرنده و چرنده.... یعنی یجورایی عاشق تحلیل ماهیت روزمرگی های ساده بودم...

امروز دلم میخواست به ماهیت اتوبوس و آدم هاش فکر کنم و البته دست بر قضا امروز مسیر گذرم جوری بود که باید برای رسیدن به مقصد سوار اتوبوس می شدم

خب میریم سر اصل مطلب D:

اتوبوس به نظرم از اون چیزهای عجیب بود ، آخه فکرش رو بکن یه مکعب مستطیل 10متری با ارتفاعی حدود 2و نیم متر که روی 8 تا چرخ راه میره و درونش هم که میری مثل یک راهروی دراز میمونه که بعضی نقاطش رو هم با نظم خاصی صندلی چسبوندن و از پنجره های نسبتا بزرگش میتونه از زاویه ای دیگه نظاره گر خیابون ها، مردم و تکاپوی آنها برای زندگی کردن باشی ...

حالا اصولا اکثر اوقات که داخل این مکعب مستطیل 10متری میشی جای سوزن انداختن نیست، همه صندلی ها پر است و چند برابر ظرفیت موجود ، در این راهروی طول و دراز جمعیتی سرپا استاده اند و با حسرت به آنهایی که نشسته اند نگاه می کنند و گاهن در دل خداخدا می کنند که در ایستگاه بعدی مسافری که روی صندلی نشسته پیاده بشه و تا شاید اونها شانس بیارن و از فشار نا به هنجار جمعیت خلاص شوند،

همینجوری غرق در این افکار بودم که اتوبوس رسید و حدود 20 نفری که منتظر اتوبوس بودند ، خودشون رو با اتکا به هر فشاری که بود جا دادن و سوار شدن،وای خدایا این یک فاجعه بود، هماهنگی و در هم رفتن و قاطی شدن انواع بو های مطلوب و نامطلوب و فشاری نامساعد را روی تک به تک سلول های بدنم حس می کردم ، همینجا همین اول کاری یک نصیحت از من به شما :"اگر شما هم مثل من از اون دسته افرادی هستید که همیشه کوله پشتی به همراه دارید، توصیه میکنم وقتی سوار این معکب مستطیل شلوغ می شوید یا کوله تان را در دست بگیرید یا این که کوله رو حتما جلوی بدنتان بندازید، چون خب از دست کج برخی همسفران که بگذرین ، ممکن است در همچین مواردی نظاره گر یکی شدن کوله و دل و روده ها با ستون فقراتتون باشید"

به هر ایستگاه که می رسیدیم آن قدر این راهروی طول و دراز شلوغ بود که هر کس می خواست در ایستگاه مورد نظر پیاده شود باید از یک ایستگاه قبل خودش را آماده می کرد و البته در این میان خیلی وقت ها پیش می آید که به دلیل ازدحام جمعیت، مسافری نتواند در ایستگاه مورد نظر پیاده شود و آن وقت است که گاهی کار به بحث و درگیری و الفاظی نامناسب بین مسافر با مسافرو یا مسافر با راننده می انجامد.

اتوس خالی و اینجوری، برایم آرزوست... :////
اتوس خالی و اینجوری، برایم آرزوست... :////


از ویژگی های ظاهری اتوبوس که بگذریم اگر بخواهیم خیلی وارد بطن داستان شویم، واقعا چیز ترسناکی است، هم سفر شدن با آدم هایی که با احوالات متفاوت ، افکار و اخلاق متنوع ،آدم هایی که هیچ کدامشان شبیه یکدیگر نیستند و گاهی ممکن است آنقدر مشکلات و فشار را در یک روز تحمل کرده باشند که تمام دلخوری ها و دلواپسی هایشان را از جمله گران شدن دلار ، سر صدای ایجاد شده توسط مرد دستفروش ،دعوا و بحث و جدل با کارفرما یا رئیسشان ، چگونگی تامین پول اجاره خانه سر ماه، ترافیک و صدای وحشتناک و سر سام آور بوق ماشین ها سر چهارراه، صدای جیغ و گریه ی کودک مظلوم که به مادرش التماس میکنه سر راه اون رو به پارک سر کوچه ببره ، ولی مادرش حوصله ندارد، خستگی مفرط و درد پاهایشان به علت کار زیاد در آن روز، کات کردن رابطه عاشقانه شان و غیره و غیره را بر سر تو که تنها همسفری برای مدتی کوتاه هستی خالی کنند آن هم تنها با یک بهانه کوچک ، برای مثال ترمز ناگهانی اتوبوس و برخورد تو با آن شخص و شروع یک دعوا...

کمی از تحلیل این افکار و بررسی قیافه اشخاص گذشتم که یک دختر خانمی که هم سن و سال های خودم بود سوار اتوبوس شد ، از همان لحظه اول که سوار شد در این همه ازدحام شروع کرد به زل زدن به من، 5 دقیقه ای گذشت و با هر زحمت و سختی که بود از میان جمعیت خودش رو بهم رسوند و ساعت رو ازم پرسید :/ راستش را بخواهید ساعت رو بهش گفتم ولی واقعا یجورایی پوکر فیس شده بودم که آخه میان اینهمه آدم کس دیگری ساعت نداشت که با این سختی خودش رو بهم رسوند تا ساعت رو از من بپرسه؟!!!!

دختر خانم همونجا در فاصله ای که صورت هایمان فاصله اش کمتر از نیم متر میشد رو به رویم ایستاد و از جایش تکان نخورد و همچنان بِر و بِر زُل زده بود به من، منم که زیر سایه ی سنگین نگاهش به تنگ آمده بودم سعی کردم بی تفاوت نشان دهم و تنها اقدامی که کردم این بود که سرم را پایین بیاندازم...

همین که به زمین خیره شدم چشمم به کفش های چهل تیکه ی کودک7-8 ساله بغل دستی ام افتاد و ترجیح دادم کفش های بامزه اش را نگاه کنم تا ببینم چه پیش خواهد آمد...

کمی گذشت و سرم رو بالا گرفتم و با خوشحالی تمام ، اون دختره که ساعت رو ازم پرسید راهش رو گرفت و پیاده شد ، وااای آخیش ، تازه حس کردم نفسم بالا اومد و راحت شدم و نگاه سنگینش باری از روی شونه ام برداشت...

دیگه اونقدر از شلوغی نا به هنجار به تنگ آمده بودم ک حتی حوصله تحلیل و تفسیر شرایط رو هم نداشتم و شخصی که دم پنجره ایستاده بود پیاده شد و با فشار جمعیت من در جایی که ایستاده بود جای گرفتم،به پنجره پشت سرم تکیه داده بودم ناگهان آقای راننده چنان کوبیدند روی ترمز که شخصی که بغل دست من ایستاده بود و محو در صفحه نمایشگر گوشی اش بود، تعادلش را از دست داد و روی من افتاد و من هم روی بغلی و بغلی روی بغلی و... و صدای داد و بیداد که چه کار میکنی راننده، مگه رانندگی بلد نیستی و برخی الفاظ نا مناسب ...

من که اصلا از این هنجار ها و داد و بیداد ها خوشم نمی آمد، مغزم دوباره شروع کرد به رویابافی و تحلیل شرایط و دوباره روحم از میان جمعیت جدا شد و اولین چیزی که اومد توی سرم این بود که اگه ضربه ترمز راننده خیلی شدید تر از این حرف ها بود ممکن بود فاجعه مِنا رخ ده و شروع کردم به تفکر راجع به اینکه ، اگر چنین اتفاقی بیافتد ، سر تیتر و عنوان اصلی روزنامه ها، اخبار، مجلات و سایت ها چه خواهد بود؟!!!!

مثلا نوسینده ای ممکن است عنوانش را با عنوان هایی همچون: فاجعه اتوبوس، فاجعه ترمز ناگهانی و یا فاجعه مکعبِ 10متری و... شروع کند.

به خودم اومدم دیدم از تفکرات مسخرم خندم گرفته ولی چشمتان روز بد نبیند خانم مسنی که رو به روی من ایستاده بود همچنان با چند نفر دیگر در حال بحث و ناسزا بود ، و من را که دید فکر کرد من به او میخندم و شروع کرد داد زدن بر سرِ منِ بیچاره... واقعا هنگ کرده بودم اصلا نمیدونستم یکدفعه چیشد و چی باید بگم ، فقط تونستم با سکوتی بد تر از صد تا فحش چشم بیندازم تاببینم اصلا کدام ایستگاه هستیم...!

خب خوشبختانه ایستگاهی که پیش رو بود باید از اتوبوس پیاده می شدم، بدون توجه به ناسزاهای آن خانم قصدِ پیاده شدن از اتوبوس را کردم و با هزار بدبختی که بود پیاده شدم، ای بابا ، انگار این پایین وضع به مراتب بد تر بود ، آن آدم ها به هیچ قیمتی حاصر نبودند تا رسیدن اتوبوس بعدی انتظار بکشند و حتی اجازه پیاده شدن آدم های داخل اتوبوس را هم به آنها نمیداد و فقط میخواستند خودشان سوار شوند :/...و این اتفاق به حدی بود که حاضر بودند خودشان را به در های اتوبوس در حال حرکت بچسبانند تا بلکه شاید مسافر های بیچاره دلشان به رحم بیاید و کمی سخت تر و در فشار بیشتر بیاستند که خدا نکرده زبونم لال آن شخص به بیرون پرتاب نشود و صد ها خبر کلیشه ای از جمله خودکشی از درِ اتوبوس یا مثلا دعوایی که سرانجامی جز پرت شدن از درِ اتوبوس و... ندارد بیانجامد و آنها محکوم شوند به جرمی که انجام ندادند....

اتوبوس رفت و دور و دور تر شد و من که از شدت بدن دردِ حاصل از فشار های داخل اتوبوس نظاره گر رفتنش بودم به این سفر کوتاه نگریستم و حقیقتا تمامی اینها می تواند تنها گوشه ای از خاطراتِ سفر با مکعب مستطیل 10متری باشد که همیشه داستان هایی از این قبیل ، حوادث تلخ وشیرین را برای هر یک از ما رقم می زند و البته جای گفتن داره که شاید اصلا هیچ خاطره ای واسمون نسازه، اصلا شاید کسی انقدر دقیق ، روی خاطرات زوم نکنه و همه در همون پارت اول میگن اونقدر گرفتاری داریم که وقت فک کردن به ساده ترین لحظه های زندگیمونم نداریم و همون اشخاص من رو بی درد و سر خوش و گاهن دیوونه می نامند... و حتی شما دوست عزیز که الان این رو میخونی و تو ذهنت داره میگی اه خیلی مسخره بود و ارزش خوندن نداشت و... همین دیگه!!!!


ماهیت روزمرگی سادهاتوبوسمکعب مستطیل 10متریفرهنگ؟طنز
هرچی بیاد تو سرم می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید