آنها پیاده به طرف پل رفتند. عدهای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه میکردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آنها بود. بادِ توتپزان به طرف درختان میرفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارمها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آنها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
- دختر گفت: نفهمیدم.
- ملیحه: جوون بود؟
- دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشمهای ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده میشد که به طرف دهکده میرفت.
- اون به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من
گفت... داستان سپرده به زمین از #کتاب یوزپلنگانی که با من دویدهاند نوشته بیژن نجدی.