بعد از مدتها فکر کردن اسم چندان مناسبی پیدا نکردم، لطفا اسم پیشنهادی تان را برای این داستان کامنت بگذارید. سپاس
قصابی شغل دوم آقای حیدری بود، شاید هم شغل اولش. درست سیزده سال پیش، قبل از استخدام توی این آشپزخانه ی بزرگ و بی سر و ته. پدرش معروف بود به حاجی قرمز، به خاطر گوشت های قرمز خوب و کم یابش. لنگه اش هیچ جای حیدرآباد پیدا نمی شد. پیش پدرش ساتور زده بود. خون های کف قصابی را تی کشیده بود. از نه، ده سالگی توی مغازه پادویی پدرش را کرده بود. از همان سال اول عاشق صدای ساتور شده بود. هر وقت دست پدر بالا می رفت، چشم های آقای حیدری کوچک برق می زد و وقتی فرود می آمد روی گوشت، گوشه ی لبش بالا میرفت. اگر استخوان هم بین این تیغه و تخته قرار می گرفت، لبخندش بزرگتر می شد و دندان هایش نمایان.
مادر آقای حیدری تلاش کرده بود او را بفرستد مدرسه که مهندس یا دکتر تحویل بگیرد، ولی آقای حیدری یا کنار سگ و گربه های حیدرآباد پیدا میشد، پلاستیک به دست که آشغال گوشت ها و استخوان های مغازه پدرش را پیششان میریزد یا توی مغازه، که تی را دست گرفته و خون های کف مغازه را سمت کف شور مغازه هدایت میکند.
حالا بعد از این همه سال هر روز ۵ صبح بیدار بود. سوار سمند نوک مدادی زبار در رفته اش می شد و سر از آشپزخانه در میآورد. همه باید قبل از او، قبل از ساعت ۵ آنجا میبودند. یونیفرم پوشیده، دستکش آشپزی یا ظرفشویی به دست و پیشبند به گردن.
روزی ۱۴ ساعت مشغول درست کردن صبحانه و ناهار و شام هشتصد نفر بودند. الحق و الانصاف پول خوبی میگرفتند. با همین پول آقای حیدری ماشین خریده بود، خانه خریده بود و با همین پول دخترش ستاره را به یک مهندس، به اصرار مادر ستاره، شوهر داده بود. و حالا با همین پول قرار بود بزرگترین قصابی شهر را راه بیندازد که از این آشپزخانهی قدیمی و بزرگ خلاص شود. تا با مجموعهی ساتورهای تیز و نویی که مدت ها پیش خریده بود و هر روز قبل از خواب یک دور بررسی شان می کرد گوشت ببرد، استخوان را از گوشت هم آسانتر ببرد و قند توی دلش آب شود مثل ۱۰ سالگی هایش. استخوان های مغازه پدرش را پیششان می ریزد یا توی مغازه، که تی را دست گرفته و خون های کف مغازه را سمت کف شور مغازه هدایت می کند.
حالا بعد از این همه سال هر روز ۵ صبح بیدار بود. سوار سمند نوک مدادی زبار در رفته اش می شد و سر از آشپزخانه در می آورد. همه باید قبل از او، قبل از ساعت ۵ آنجا می بودند. یونیفرم پوشیده، دستکش آشپزی یا ظرفشویی به دست و پیش بند به گردن.
روزی ۱۴ ساعت مشغول درست کردن صبحانه و ناهار و شام هشتصد نفر بودند. الحق و الانصاف پول خوبی می گرفتند. با همین پول آقای حیدری ماشین خریده بود، خانه خریده بود و با همین پول دخترش ستاره را به یک مهندس، به اصرار مادر ستاره، شوهر داده بود. و حالا با همین پول قرار بود بزرگترین قصابی شهر را راه بیندازد که از این آشپزخانه ی قدیمی و بزرگ خلاص شود. تا با مجموعه ی ساتورهای تیز و نویی که مدت ها پیش خریده بود و هر روز قبل از خواب یک دور بررسی شان می کرد گوشت ببرد، استخوان را از گوشت هم آسانتر ببرد و قند توی دلش آب شود مثل ۱۰ سالگی هایش.
همه ی پولش را توی سر رسید جمع و ضرب کرد و با قیمت اجاره مغازه مورد علاقه اش و چند گوسفند درسته و یک گاو و یک شتر مقایسه کرد. مرغ و ماهی و شتر مرغ را که قطعا حساب کرده بود. همه چیز درست و دقیق بود، حتی مقداری پول برای خریدن گوشت بیشتر باقی ماند. این سر رسید، ساتورها، چنگک های قدیمی گوشت که از مغازه پدرش مانده بود و همان گوشت ها را از آن آویزان کرده بودند که تکه تکه شدنشان را به چشم دیده بود، پیش بند چرمی پدرش و چکمه های سیاه قدیمی، همه و همه را در زیرزمین خانه اش نگه داشته بود. حتی ساتور قدیمی پدر که دور دسته اش هزار دور چسب سیاه پیچیده بود. قرار بود ساتور را روی دیوار مغازه آویزان کند. ۱۵ سال آقای حیدری اینها را هر شب بررسی میکرد و بعد می خوابید. شب مرادش بود، قرار بود صاحب بزرگترین قصابی شهر شود. سیبیل هایش را دست میکشید و می خندید. یک لیوان از مشروب دست پرروده خودش سر کشید و رفت که بخوابد. فردا با املاک و هزار نفر دیگر قرار داشت و می بایست پر انرژی و سر وقت باشد. یک لیوان هم برای زنش برد که شب را با هم باز کنند، که او هم بر این انرژی بیفزاید.
پاییز آن سال بهترین پاییز برای خانواده آقای حیدری بود. خیلی زود مغازه را راه انداخت، با همان جزئیات که خوابش را میدید. برای شروع ضرر زیادی نکرد و حتی از پول هایش مقداری باقی ماند. زن و بچه هایش هر روز قربان صدقه اش می رفتند و به این همه هوش و دریاتش آفرین می گفتند. برای شروع مغازه را مدتی دست پسرش سپرد چون خودش از آشپزخانه کاملا خارج نشده بود. سخت بود از پانزده سال مدیریت و خاطره داشتن به راحتی جدا شود، علاوه بر پول و درآمد خوبش.
آن روز پنجشنبه آشپزخانه تعطیل بود. آقای حیدری به مغازه رفت، چکمه های پدرش را پوشید، پیش بندش را هم همینطور. اولین گوشت را که ران یک گوساله بود جلویش گذاشت، سیبیلش را تاب داد، ساتور دسته مشکی را بالا برد و با حرص پانزده ساله روی ران گوساله پایین آورد. صدای باز شدن گوشت و استخوان را که شنید ته دلش حالی آمد که نیشش کاملا باز شد. پسرش و کارگران مغازه همه به وجد آمدند و برایش کف زدند.
جمعه صبح زود باز راهی مغازه شد، آن روز مغازه را به تنهایی باز کرد. دو گوسفند را کامل تکه تکه کرد، همه ساتورهایش را امتحان کرد ولی خبری از لذت بچگی نبود. فقط با ساتور پدرش کمی دلش خنک شد. از این وضعیت آزرده خاطر شد و به این همه سال انتظار بیهوده که فکر کرد بیشتر ناراحت شد. ساتور را انداخت و نشست کف انبار مغازه، درهای یخچال باز بودند، به گوشت های لخت قرمز و سفید زل زده بود. در مغازه نیمه باز بود، گربه ای سیاه و سفید میو میو کنان وارد شد. حالا داخل انبار بود. روی دو دست جلو نشسته بود و با چشم های خاکستری اش به آقای حیدری و به گوشت ها نگاه میکرد. پسرش طبق عادت پدر، گربه را بد عادت کرده بود. تکه ای گوشت تازه انداخت جلوی گربه، فاصله را کوتاه و کوتاه تر کرد. گربه درست کنار دستش بود، آقای حیدری خودش گوشت می گذاشت توی دهان گربه. از صدای گوشت خوردن گربه خوشش آمد. خودش هم تکه ای را برداشت و گذاشت توی دهانش و شروع کرد به جویدن، بدش نیامد. گربه به پیش بند چرمی چنگ کشید که بلکه آقای حیدری تکه ای دیگر بگذارد توی دهانش. آقای حیدری جای چنگ را که روی پیش بند دید ابروهایش در هم رفت. ۲۵ سال پیش بند را نگه داشته بود و یک خراشی کوچک هم نداشت. از پشت گردن گربه گرفت، یکی از ساتورهای نواش را برداشت. گربه را روی تخته گذاشت و ساتور را روی دم سیاه و کلفتش فرود آورد. صدای خرد شدن استخوان های دم گربه را که شنید باز نیشش باز شد، دلش خنک شد، گربه جیغ می زد و تقلا می کرد. آقای حیدری در آن لحظه حتی فراموش کرده بود در مغازه را ببندد، دست ها و پاهای گربه را هم یک به یک از زیر ساتور گذارند. هر بار که ساتور فرود می آمد، مردمک چشم های آقای حیدری گشاد می شدند و نیشش باز، خون بود که روی صورتش می پاشید. گربه خفه شده بود، سرش را هم جدا کرد. همه ی بدنش را تکه تکه کرد. گوشت و استخوان های گربه زیر ساتورهای نو آقای حیدری آب می شدند. خسته شد. نشست کف زمین و به عکسش روی در استیل یخچال روبرویش نگاه کرد و خندید. با خودش گفت جگرم حال آمد. آن روز آقای حیدری لذتی را برد که ۱۵ سال انتظارش را می کشید و هر شب خوابش را می دید. همه ی خون های کف انبار را هم خودش تی کشید، دیگر به قصابی اش نرفت تا اواخر زمستان.
اسفند خشک و سوزناک آن سال هنوز توی آشپزخانه بود، قول داده بود به پاس آن همه سال رفاقت با دانشگاه و همکارانش تا عید آنجا بماند. با آن هیکل درشت و سیبیلش هم بین همکارانش محبوب بود و هم بین دانشجویان. چه خانواده هایی که از وی تشکر نکرده بودند و چه جوایزی که به خاطر غذای تمیز و با کیفیتش نگرفته بود. این همه احترام را پدرش به خواب هم نم یدید. همه را مدیون وسواس مادرزادی اش بود. اکثر دخترها را می شناخت، خوب هم می شناخت، و وقتی می آمدند به اسم صدایشان می کرد. گاهی سراغ بعضی دخترها را از دوست هایشان می گرفت. یک هفته میشد خبری از ریحانه نبود. دختر چادری که ۵ سال بود هر روز ۳ وعده غذایش را از دست آقای حیدری می گرفت و در این پنج سال هر روز بشقاب و قاشق چنگال خودش را آورده بود. غذایش را می گرفت و آرام سر میز انتهای سالن می رفت. بدون اینکه هیچ کس بفهمد غذایش را می خورد و می رفت. آقای حیدری سراغش را از دو دختر که هم کلاسی اش بودند گرفت، آنها گفتند دختر تنهایی است و دوستی ندارد، گفتند در این پنج سال خانواده اش را ندیده اند و همیشه هم تنها اتاق می گیرد. اتاق یک نفره. آقای حیدری دلش سوخت که چرا او تنهاست، در حالیکه خودش حتی توی بستر خواب دو نفره اش تنها بود. همسرش جز همخواب چیز دیگری نبود برایش و ته دلش با ریحانه احساس نزدیکی بسیاری می کرد.
صورت ریحانه خیلی بیشتر از یک دانشجوی کارشناسی نشان می داد. کما که درس هایش را هم به سختی پاس می کرد و هم گروهی هایش، همه شان ۲ سال پیش رفته بودند و بعضی برای ارشد بازگشته بودند. آقای حیدری از بعد تکه تکه کردن آن گربه ی سیاه و سفید آدم دیگری شده بود. دو ماه میگذشت و او در این دو ماه با دقت بیشتری به ریحانه نگاه میکرد. هر روز همه رفتارش را زیر نظر میگرفت، ساعت ورود و خروجش را. حتی به یکی از زن های آشپزخانه گفته بود به ریحانه نزدیک شود و بپرسد از کجا می آید و چند ساله است وغیره. تعجب همکارش را که دیده بود، خندیده بود و گفته بود که پسرش مجرد است و برای کار خیر می پرسد. حالا بعد از دو ماه همه چیز را در موردش می دانست. ریحانه تا عید سال نو قرار نبود جایی برود. اگر خوابگاه راضی می شد حتی حاضر بود بماند و خودش غذا درست کند. یکی دو باری که آقای حیدری موفق شده بود با ریحانه حرف بزند گفته بود آشپزی را دوست دارد و چند غذا هم بلد است.
عصر اولین پنجشنبه اسفند ماه همه ی کادر آشپزخانه رفته بودند و طبق معمول آقای حیدری آخرین نفری بود که خارج میشد، همانطور که صبح آخرین نفری بود که می آمد. آشپزخانه را خوب چک می کرد و گاهی که حال و حوصله اش را داشت تی می کشید.
صدای آرامی گفت: ببخشید.
آقای حیدری فورا برگشت، تی از دستش افتاد. ریحانه آمده بود پایین داخل آشپزخانه. کی؟ چطوری؟
ریحانه ادامه داد: آقای حیدری می شود با هم حرف بزنیم.
آقای حیدری بی هیچ سوالی قبول کرد و هر دو کنار قابلمه های بزرگ نشستند و ساعت ها حرف زدند. آقای حیدری زل زده بود به کاشی های کف آشپزخانه، بین دو پایش. حتی گاهی می شنید که ریحانه چه می گوید. فقط همینقدر فهمید که ریحانه ناپدری دارد و مادرش هم زن میانسال ناشنوایی است. هیچ کدام روی دیدنش را ندارند و برای همین خوابگاه را فقط تابستان ترک می کند و کل تابستان عذاب می بیند. گفت که تابستان امسال وقتی می آمده خوابگاه توی صورت هر دویشان تف انداخته و قول داده دیگر هیچ وقت برنگردد. گفته بود عید را شاید برود قم و آن سیزده روز را توی حرم یا جمکران بماند.
آقای حیدری همانطور که زل زده بود به زمین و با انگشت های شست دو دستش بازی می کرد، وسط حرف ریحانه گفت: عید را می توانی خانه ی ما بمانی. من هم دختر هم سن تو دارم که شوهر کرده، زنم هم خوشحال می شود.
به صورت ریحانه نگاه کرد و خوشش آمد ولی قول گرفت که احدی از این موضوع باخبر نشود و ریحانه قسم خورد و گفت طی این پنج سال اولین بار است با کسی زندگی اش را در میان می گذارد. آقای حیدری هم آدرس خانه و هم آدرس قصابی اش را داد و گفت برای کمک گرفتن تعارف و کوتاهی نکند.
سومین پنجشنبه ی اسفند باز هم ریحانه مهمان آنها بود. صبح جمعه با پیشنهاد آقای حیدری به قصابی اش رفتند تا او هم رویای پانزده سالهی آقای حیدری را ببیند. آقای حیدری بعد از آن گربه ی سیاه و سفید که در اواخر پاییز تکه تکه اش کرده بود، دو ماهی را سخت با خودش کلنجار رفته بود که دیگر سراغ قصابی نرود، ولی این اواخر، کنترلش از دستش خارج شده بود، باز هم سراغ حیوانات رفته بود، در این دو هفته آقای حیدری یک سگ سفید نابالغ و یک گربهی پشمالوی دیگر را هم قربانی ساتور تیزش کرده بود.
آن روز بعد از اینکه مغازه را به ریحانه نشان داد و طرز کار بریدن گوشت ها و تکه تکه کردنشان را هم برایش توضیح داد، منتظر بود او برود یا حداقل بخواهد که برساندش به خوابگاه. ولی او بی هیچ حرفی توی یخچال ها سرک میکشید، چاقوها را نگاه میکرد و فرق قیمت گوشت ها را می پرسید. آقای حیدری چکمه هایش را پوشید و چند ران را برای شنبه آماده کرد. حتی یک ماهی بزرگ را هم تمیز کرد که شب ببرد خانه شان، به سفارش زنش. ریحانه نشسته بود و خیره به آقای حیدری نگاه میکرد. گربه ی سیاه کوچولویی وارد مغازه شد. یک هفته ای بود که آقای حیدری به او جیره می داد. آن روز نوبت شنیدن صدای استخوان های کوچک گربه بود. زیرچشمی به گربه نگاه می کرد، آرزو میکرد ریحانه آنجا نباشد، بوی ماهی زیر دستش که به آن خیره شده بود گربه را مست کرده بود. چند قطره عرق از بین موهای جو گندمی اش ریخت روی تخته زیر دستش. گربه صاف کنار پایش نشسته بود و به او نگاه میکرد تا طبق عادت هر روز ماهی تازه نصیبش شود. حالا دیگر آقای حیدری صدای نفس هایش را هم می شنید.
ریحانه از گربه خوشش آمد، بلند شد آمد سمت گربه، به سر گربه دست کشید و نوازشش کرد. گربه منتظر گوشت بود و نه نوازش، دست ریحانه را چنگ کشید. نفس های آقای حیدری به شماره افتاد، یک آن دست راستش را مشت کرد و کوبید به تخته، محکم ته ساتور را فرود آورد روی سر ریحانه. باریکه ی خون از پیشانی دختر پایین آمد و از روی دماغش به روی لب هایش رفت و همانطور چشم باز پخش زمین شد. گربه ی سیاه جیغ کوتاهی کشید و به بیرون فرار کرد. آقای حیدری در مغازه را بست و قفل کرد. دوربین های مغازه و گوشی موبایلش را خاموش کرد، از پاهای ریحانه گرفت و او را کشان کشان به انبار برد، در انبار را هم از درون قفل کرد. صورت دختر سفید شده بود، لباس هایش را یکی یکی و به آرامی درآورد، دختر را بلند کرد گذاشت روی میز بزرگ مخصوص خرد کردن گوشت. مدتی به بدن ریحانه خیره ماند، از نوک پا تا گردنش را دست کشید و بعضی جاها را فشار داد که گوشت و استخوانش را بررسی کرده باشد. سه سطل بزرگ کنار پایش گذاشت، جلوی میز. سه ساتور بزرگ و ساتور دسته مشکی پدرش را آورد و گذاشت کنار دستش. از سرش شروع کرد، از چشم های باز و وحشت زده دختر بدش آمد. دلش را ریش می کرد، سر دختر را انداخت توی سطل. آن روز کار آقای حیدری تا شب طول کشید، بدن دختر را تکه تکه کرد، ساعت ها عرق ریخت. بعضی تکه ها اندازه یک انگشت بودند. یک سطل فقط پر بود از محتویات درونی دختر. فقط انگشت های دست راستش را سالم نگه داشت.
نیم ساعتی نشست کف انبار، به سیبیلش دست کشید و خون روی پیشانی اش را هم لسید. از کارش لذت برده بود، حتی بیشتر از بچگی اش و بیشتر از گربه. دختر سنش زیاد بود ولی بدن سالمی داشت. تلاش کرد دوباره صدای شکسته شدن و خرد شدن استخوان هایش زیر ساتور را بشنود و از لذتش دست و پایش شل شود.