Mahbob.Khorram
Mahbob.Khorram
خواندن ۱۰ دقیقه·۷ سال پیش

ویرگول بخش داستانی ندارد!

از آنجایی که ویرگول بخش داستانی ندارد، به مناسبت افتتاح و رواج این بخش، داستانی از خودم می‌گذارم که سه سال پیش نوشته شده :

حرف از پول می زنید، به خیالتان طعمش را چشیده اید یا اصلا تا به حال چند اسکناس صد دلاری را با هم دیده اید، بو کشیده اید و مثل من از سر ذوق آنها را به شکل بادبزن درآورده اید که خود را باد بزنید!
اوه شِت، این مشتری را باید قورت داد. باید با عاشقانه ترین حالت ممکن با او حرف زد و تا می توانی با همان قانون جذب هم که شده نگه اش داری، حتما ژولیت خوشحال می شود. بعد از دادن یک قهوه آمریکایی و شنیدن همه مزخرفاتش راجع به دکوراسیون داخلی و ضبط و یادداشت برداری از آنها، خداحافظی گرمی داشتیم و قرار ملاقات بعدی را هم ست کردیم. تا اینجایش که از من بر می آید بقیه اش فقط کار ولیت است.

دو سال پیش بود که برای مصاحبه به سراغش آمدم حالم از چهره اش به هم خورد. از آن دسته زنان پولدار و نازپرورده به نظر می آمد که از روی عشق فلان و بهمان شان وارد کاری می شوند، با خروارها دلار سرمایه پدر یا شوهرانشان.
ولی خوب مثل همیشه تند بودم،‌ ژولیت اصلا آنطوری نبود که بتوان فهمید چه گذشته ای و زندگی ای داشته. دو سال طول کشید و من فقط می توانم از ظاهر نه چندان جالبش و مهارت عجیب و خاصش در طراحی دکوراسیون داخلی خانه های این انگلیسی های پولدار و بی مغز برایتان بگویم، که راضی کردنشان در هر پروژه شاید پنج سال از عمرتان را بگیرد البته اگر مثل ژولیت عاشق کارتان باشید این مدت کمتر می شود. زنی میانسال با قد بلند عجیب که از همان اول توی ذوق آدم می زند و با این وجود اصرار دارد کفشهای پاشنه بلند و نوک تیز براق بپوشد. موهای بلوند بلند و به طرز چندش آوری لخت با دندان هایی پس و پیش و آرایشی غلیظ. انگار این موجود عجیب تلاش دارد بفهماند که من هم یک زن هستم و خب البته این گناه از او نیست، اینجا همه اینطوری اند و شاید این ذهن شرقی من باشد که هنوز از درک این لندنی های مغرور و خدای اعتماد به نفس عاجز مانده و برداشت های به سبک خودش را دارد.

وقتی از مشتری دیروز برایش تمام و کمال گفتم، ویدیوهای ضبط شده از دوربین دفتر را چک کرد و به صدای ضبط شده هم گوش داد، تقریبا نیم ساعت به میز بزرگ کنفرانس تکیه داده و به کفپوش های کف سالن خیره مانده بود و در آخر هم با ذوق عجیبی توی چشمهای گنده اش به سمتم دوید و مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد شانه هایم را با دو دستش فشار داد و پشت سر هم حرف زد. من فقط فهمیدم که این پروژه یکسالی وقت می برد ولی قرار است پول خوبی بدهد، ذوق چشمانش به من هم رسیده بود.

من ژولیت را به خاطر پشتکار، دقت و تعهد عجیبش نسبت به مشتری آن هم نه برای پول، برای شنیدن تعریف و تمجید از زبان مشتری ها تحسین می کنم. اوایل خیلی کنجکاو بودم و البته وظیفه بسیار جزئی در دفتر داشتم که به عنوان یک دانشجوی بیکار از سرم هم زیادی می کرد .فقط تیم(Tim) بود که تحویلم می گرفت و راه و چاه را نشانم می داد. دست راست ژولیت بود و کاملا قابل اعتماد. توی همان هفته اول دوستهای خیلی خوبی شدیم و توی کافه های تاریک لندن قرار می گذاشتیم. اکثر اوقات خارج از وقت کاری تا بلکه من زودتر راه و چاه کار را یاد بگیرم و از چشمان اعضای گروه خصوصا سرپرست مشهور و پر ابهتش میس ژولیت نیفتم.
بعد از اینکه تیم هر چه می دانست را به من یاد داد و تقریبا به تیزی خودش پیش می رفتم، موضوع استعفا و رفتنش به نیویورک را برایم گفت. هم من و هم بقیه دلیل آن سرعتش در یاد دادن کارها به من را فهمیدیم ! یک هفته طول کشید تا ژولیت با این استعفا که به ظاهر نگران کننده به نظر می رسید موافقت کند و در نهایت بعد از شش ماه من به همکار مستقیم یکی از مشهورترین و بزرگترین دکوراتیو های لندن تبدیل شدم،‌ البته به لطف تیم و خب نباید از ذهن قوی و کنجکاو خودم هم گذشت.
من که هیچ وقت نفهمیدم ژولیت چرا در آن مصاحبه انتخابم کرد با وجود آن همه متقاضی با روزمه های پرافتخارشان، ولی فکر کنم این یکی را مدیون تیم باشم.
تیم قبل از رفتنش از من خواست تا دیدگاهم را نسبت به ژولیت تغییر دهم، انگار بو می کشید از درون ذهن آدم. وقتی انکار کردم که من با ژولیت مشکلی ندارم و به عنوان یک رئیس موفق و البته خوش حساب قبولش دارم نگاهی بی معنی انداخت و گفت که اگر نگران جایگاهم هستم باید به ژولیت و کارش و کل گروه قلبا علاقه داشته باشم و در نهایت وقتی همچنان چهره ی بی تفاوت و سرد مرا دید صبرش تمام شد و از گذشته ژولیت رگه های باریکی به دستم داد. اینکه توی دهکده کوچکی اطراف لندن، در خانه نه چندان بزرگی زندگی می کرد با چهار پسر و همسرش که نقاش ساختمانی بوده و از هم جدا شده اند و ژولیت برای تمام عمرش رنج و سختی کشیده تا الان به این جایگاه دست پیدا کرده و خب با شنیدن این قضایا دیگر صورتم بی روح و سرد نبود. حالا نه تنها ژولیت و کارش و گروه را دوست داشتم بلکه احساس تعهد عمیق قلبی پیدا کرده بودم. شاید فکر کنید تا این حد احساسی بودن چندان جالب نیست ولی وقتی به اندازه یک سال و نیم و کیلومترها دورتر از خانه و هم وطنانتان باشید به همان اندازه که سرد و خشک به نظر برسید می توانید در آن واحد احساساتی و قابل ترحم هم باشید.

بعد از رفتن تیم تمام تلاشم جدای از دانشگاه و کلاس های گاه و بی گاهش (البته به قانون کلاس رفتن های من)‌ کار و ژولیت و گروه بود. می خواستم نه تنها جای تیم را تمام و کمال پر کنم که بهتر از آن برای ژولیت و گروه به نظر برسم و خب اگر بگویم این حس انسان دوستی انگیزه این چنینی در من ایجاد می کرد دروغ بوده و قطعا دلارهای عزیز و دوست داشتنی محرک خوبی برای جانفشانی ها و شب بیداری های من توی دفتر و یا خانه های لندن بوده و هست.

یکسال از گرفتن آخرین پروژه در مدت همکاری من می‌گذشت و گروه ما بزرگترین و مجلل ترین خانه که به ذهنتان خطور کند را با خلاقیت ها و پیگیری هایش و البته با وجود ژولیت به اتمام رسانید. خانه ای که هنوز صاحبانش تحویل نگرفته اند، سوژه رسانه ها شده و بیشتر از درآمد طراحی اش، شهرتش در دنیای طراحی دکوراسیون داخلی فراگیر شده، متر به متر آن حرف برای گفتن و شنیدن و بالا رفتن ابروها و دیدن لبخندهای ناشی از تحسین دارد.
بزرگترین لوستر که از چند هزار کریستال ساخته شده و از بین پله های چهار طبقه آویزان شده، پله ها مثل ماری بزرگ از دور تا دور آن بالا رفته اند. بالشت های کوچک روی مبل که از ده هزار مروارید گرانبها پوشیده شده اند و تختی که از پوست هشتصد و بیست و هشت خرگوش برای روتختی آن استفاده شده یا میزی از پوست هشتاد ماهی مختلف و بالشتی که برای ساختش از خز لباس اُدری هیپوبرن استفاده شده. تمام اینها ساعتها فکر و تحقیق ژولیت و بی خوابی های شبانه اش را می رساند.

هر خانه ای که بالای ده تا پانزده میلیون پوند باشد امکان ندارد در بخشی یا تمامی دکور داخلی آن اثری از ژولیت و گروه ما نبوده باشد. خانه هایی پر از برگ تاریخ پیچیده و پر زرق و برق لندن که بیشتر از روزهای عمر من و شما مهمانی های اشرافی و آدم های بزرگ را به خود دیده.

بعد از اتمام این پروژه ژولیت من را به خوردن یک شام مفصل آن هم در گران ترین رستوارن لندن دعوت کرد. فقط من، نه همه گروه و نه هیچ کس. طوری هیجان داشتم انگار برگشته ام به خانه و با مادرم به گران ترین رستوارن لاهور رفته ایم. طی این یکسال ژولیت و من احساس نزدیکی عجیبی پیدا کرده ایم و خب این شام سرآغاز حرفهایی بیشتر از سفارش ها و تحلیل های روانشناسانه مشتری ها به نظر می رسد.

بدون هیچ مقدمه ای بعد از تبریک موفقیت خانه ای الهام گرفته از طبیعت، از خودش می گوید و خب کاملتر از آنچه تیم توی فرودگاه برایم گفته بود. اینکه وقتی همسن من بوده با شرایط سختی وارد دانشگاه باکینگهام شده و حالا که به اینجا رسیده احساس خوشبختی می کند و غیر از نبود همسر دلبندش مشکل دیگری ندارد، من فقط گوش می دهم. بعد از این دو سال کمی رنگ و بوی انگلیسی تبارها را گرفته ام و از آن تند بودن یک دختر شرقی فاصله گرفته ام. ژولیت همه چیز را برایم گفت، از عاشقانه ترین لحظاتش با هم خوابگاهی زرنگش که بعدها فقط یک نقاش ساختمانی می شود. از فقط دو هزار دلار سرمایه زندگی اش که با ریسک بزرگی همه را صرف خریدن لوازم منزل می کند و حالا از او با نام بزرگترین دکوراتیو زن یاد می کنند. از پسرهایش که ظاهرا فقط دومی مثل خودش موفق است و بقیه شان هر کدام سر از یک جای دنیا در آورده اند.

بعد از شام خیلی مهربانانه مرا رساند به خوابگاه و تا اتاق همراهی ام کرد. دست آخر وقتی دید خیلی توی خودم فرو رفته ام، با یادآوری این که می‌داند سوال دارم، خواست تا سوالم را بپرسم. از او خواستم با وجود احترام و علاقه‌ی بسیاری که دارم اگر امکانش هست دلیل جدایی از همسرش را برایم بگوید.

- اوه البته،‌ می دانستم می پرسی. تو می دانی چرا توی اولین مصاحبه قبولت کردم و چرا تیم آنطور پیگیرانه آموزشت داد؟

- فکر می کنم به خاطر علاقه ای که به شما داشت و می خواست همکار مستقیم بعد از خودش برای شما مثل خودش باشد و چه بسا بهتر.

- خب تقریبا درست فکر می‌کنی، بیشتر به خاطر اینکه از کنجکاوی ات خوشم می آمد از تیم خواستم تا بعد از پذیرشت، نهایت تلاشش را بکند.

- شما همیشه چیز جدیدی توی خودتان دارید که آدم را غافلگیر کند.

- اگر دوست داری بیشتر صحبت کنیم باید یک فنجان قهوه تلخ مهمانم کنی.

- اوه البته حتما.

بعد از یک ماه به اتاق برگشته بودم و خب طبیعتا نباید صحنه های زیاد جالبی را انتظار داشت، با آن همه فشار کاری و دغدغه ماه آخر پروژه. ژولیت همیشه مرتب و تمیز با دیدن اتاقم گوشه راست لبش بالا می رود و خب برای اولین بار چشمهای بزرگ و سردش مهربان به نظر می آید.

- مهم نیست خیلی نمی‌مانم و باید برگردم. می دانی که هم من و هم خودت نیاز به استراحت داریم.

- درست. به هر صورت متاسفم من معمولا دانشجوی منظمی نیستم.

- نیازی به توضیح نیست.

روی تخت فقط یک جای خالی برای نشستن پیدا می‌شود. وقتی مشغول درست کردن قهوه هستم زیر چشمی ژولیت را می بینم که به عکسها و نوشته های روی دیوارم خیره مانده.

- پس تو عاشق هنر هستی.

- و البته سینما. ولی خوب کمی دور از انتظار است.

با همان متانت و تشریفات یک بانوی انلگیسی قهوه را آرام آرام می نوشد و من با چشمان از حدقه درآمده منتظر شنیدن داستان جدا شدنش می مانم.

- خوب حدس می زنم بعد از شنیدن آن همه اتفاقات عاشقانه بین من و جان به فکر چرایی و چگونگی جدا شدنمان بیفتی. می‌دانی هیچ وقت یک تصمیم را توی دستت نگه ندار، آنقدر بالا و پایین نکن که وقتی نگاهش کردی یادت نمانده باشد برای چه بود، تصمیم را باید گرفت و قورت داد تا به آخرین نورون مغزت برسد و آخرین سلول قلبت از وجودش باخبر شود، مثل تصمیم جدا شدن من از جان. یک هفته طول کشید تا این موضوع را مطرح کنم و خب یک ماه دیگر هم طول کشید تا هر دو کنار بیاییم. من اعتقاد زیادی به احترام گذاشتن برای محدوده شخصی افراد قائلم. بعد از بیست و پنج سال زندگی مشترک حتی یک بار نخواستم گوشی جان را چک کنم چه برسد به لب تابش. شاید بهتر بود هیچ وقت کنجکاو نمی شدم ولی خب همان یکبار کنجکاوی اگر نبود چه کسی بهترین دکوراتیو زن دنیا می شد.

خنده ای بلند سر می دهد و فنجان قهوه اش را می گذارد روی کتابهای کنار تخت که به اندازه ارتفاع آن بالا آمده اند.

- در هر صورت آن روز خواستم که ایمیل هایش را چک کنم، وقتی بعضی شبها دو ساعت پای لب تاب با سرعت زیادی مشغول تایپ کردن بود آدمی به سرسختی من هم کنجکاو می شد.
آخرین ایمیل ۲۱ ژوئن ۲۰۱۵ گیرنده Maria-A

۲۳ اکتبر ۲۰۱۴ . Maria-A

۷ می ۲۰۱۳

سپتامبر ۲۰۱۲ و....
آه، به اندازه بیست و پنج سال زندگی مشترک مان. اولین ایمیل ها حتی به قبل از زندگی مشترک مان بر می گشت، برای من شاید سخت تر از وقتی بود که اگر می‌فهمیدم جان فقط یک شب را با یکی از کاسب های کاباره دوستش گذارنده، ولی به اندازه بیست و پنج سال و طبق آخرین ایمیل ها نه وقتی حتی بچه ها را به دنیا آورده ام و بزرگ کرده ام.

- ایمیل ها را باز کردید؟!

- فقط یکی، نوامبر ۱۹۸۸


داستان
فارغ التحصیل ادبیات داستانی. اهل غزنی، ساکن برلین. نویسنده ی پاره وقت. ویراستار تمام وقت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید