48 سال پیش در چنین روزی، پسری الجزایری الاصل پا به این جهان گذاشت و با مهارت های بیبدیل خود، ورزش فوتبال را به سطح جدیدی از زیبایی و محبوبیت رساند.
فنجان قهوهاش را برداشت، درِ تراس را باز کرد و روی صندلی قدیمیاش لم داد. همان که صدای جیر جیرش کبوترهای لبۀ تراس را فراری میداد. اما کبوتر ها او را میشناختند و باز میگشتند، هرچه نباشد آب و نانشان را هر روز همین پیرمرد بر لبۀ تراس میگذاشت. عینک بند دارش را از روی میز فلزی کوچک گوشۀ تراس برداشت و به چشمانش زد. دوباره دست به میز برد، روزنامه را برداشت و در پیش چشمانش گشود. خسته از اخبار تکراری اقتصاد و اجتماع به صفحۀ مورد علاقهاش رسید، صفحۀ روزشمار تاریخ. تداعی اتفاقات تاریخی در ذهن پیرمرد، همان ها که بیشترشان را با چشم خود دیده و با گوش خود شنیده بود، لذتی وصف ناشدنی به او میداد. انگار با خواندن این صفحه، لحظهها برایش زنده میشد و آنها را لمس میکرد. نگاهش به ستون متولدین امروز افتاد. در بالای ستون، تصویر مردی خوش سیما را دید که گویی لبخندش کوهی از خاطرات را برای پیرمرد زنده کرده بود. آری، آری، او را میشناسم، او همان تاریخ ساز "استا دو فرانس" است. آری، این مرد را خوب به یاد دارم، او زیدان است، همان گلزن فینال.
روزنامه را بست، عینک را برداشت و سرش را بر صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. انگار چیزی بدجور ذهنش را درگیر کرده بود. اما داستان چیست؟ چه چیز او را بیخیالِ خواندن بقیۀ صفحات روزنامۀ مورد علاقهاش کرده بود؟ زیدان؟ آیا خاطره بازیِ پیرمرد به او مربوط میشد؟ زیدان کجای قصۀ پیرمرد بود که حالا اینطور غرق خاطراتش شده بود؟ نکند داستان به همان "استا دو فرانس" بر میگردد؟ آه، لعنت به این حافظۀ لعنتی! خودش بود، قصه، قصۀ نوهاش بود، قصۀ فینال1998 و قصۀ قهرمان زندگیاش، زین الدین زیدان.
8 جولای 1998، فرانسه کرواسی را در نیمه نهایی جام جهانی برده و پسرک قصۀ ما سر از پا نمیشناسد. بر روزهای سیاه زندگی پسرک بعد از مرگ مادر، حالا پرتویی از امید و شادی تابیده بود. پدرش از دو سال پیش قول داده بود بلیط همۀ بازی های فرانسه در جام جهانی را بخرد و او را به ورزشگاه ببرد. حالا انگار در آسمان ها پرواز میکرد. فینال را قرار است از نزدیک ببیند. فینالی که در آن تیم کشورش باید مقابل غول فوتبال جهان - یعنی برزیل، قهرمان دورۀ قبل - به میدان برود. پسرک امید زیادی به قهرمانی نداشت، مدام میگفت ما حریف برزیل نمیشویم، هرطور فکر می کرد محاسباتش جواب نمیداد. باخت را از همین حالا پذیرفته بود ولی در دل کوچکش کورسوی امیدی میدرخشید، هنوز یک نفر نمیگذاشت پسرک همه چیز را بر باد رفته ببیند. آن یک نفر همان قهرمان رؤیاهایش بود، همان که سالها بود با پیراهن او به خواب میرفت، همان که همه چیزش بود، همان که از تمام فرانسه بیشتر دوستش داشت. آری، همان که نامش زیدان بود.
پسرک به سمت اتاق رفت تا با شیرینی پیروزی فرانسه سر بر بالین بگذارد که پیرمرد با صدای مخملیاش گفت:
- تا کی می خواهی با این پیراهن بخوابی؟ اصلا این پیراهنِ چه شخصی هست؟
پسرک جواب داد:
- زیدان است پدربزرگ، زیدان! چطور اسمش را نشنیدهای؟ تا روزی که یک پیراهن امضا شده از خودش نگیرم، این را از تن بیرون نمیآورم!
پیرمرد لبخندی زد و به فرزندش گفت:
- ببین چطور این پسرک را مثل خودت عاشق فوتبال کرده ای! الحق که به خودت رفته است...
پسرک دیگر طاقت انتظار برای فینال را نداشت. لحظه شماری میکرد برای رفتن به "استا دو فرانس". بلیطها را هرشب زیر بالشش می گذاشت و به عشق فینال، شب ها را صبح میکرد. حالا فقط دو روز به بازی مانده بود.
- پدربزرگ! پس چرا پدر نمیآید؟ نمیشود ما زودتر ناهار بخوریم؟
- نه، هر کجا باشد الآن می رسد.
تلفن زنگ خورد و پیرمرد آرام آرام خود را به آن رساند. گوشی را برداشت. ناگهان گوشی از دستش رها شد و صدای بر زمین افتادنش، نگاه پسرک را به آن سو جلب کرد.
- چه شد پدربزرگ؟!
صدایی از پیرمرد نمیآید، همانجا خشکش زده و نگاهش را به در دوخته است. انگار داستان پسرک قصه، با تلخی و تاریکی پیوندی ابدی خورده است. حالا دیگر دنیا روی سرش خراب شده بود. کسی که قرار بود او را به تماشای فینال ببرد، در راه رسیدن به خانه...
حالا یک روز مانده به فینال، پسرک با همان پیراهن شمارۀ 10 زیدان، در آغوش پیرمرد بر تابوت تنها امید زندگیاش میگریست. و روزگار چه بیرحم و چه آسان جای غم و شادی را در یک آن تغییر میدهد. پسرک خوشبخت دیروز، مرد تنهای امروز بود. پیراهن زیدان را درآورد و بر زمین انداخت و بر تابوت پدر مشت میکوبید.
- برگرد پدر، مگر خودت قول ندادی مرا به ورزشگاه ببری؟ این بود قولت؟!
پیرمرد با دستانی لرزان پیراهن را از زمین برداشت و در آن آرزوهای بر باد رفتۀ کودکی را می دید که حالا جز زیدان هیچ کس را نداشت و هیچ کس را نمیخواست. روز فینال فرا رسید. پسرک دو روز است لام تا کام با کسی حرف نزده. پیرمرد بر بالین پسرک رفت و پیراهن زیدان را نشانش داد. او بهتر از هرکسی رگ خواب پسرک را میدانست.
- هنوز هم بلیط ها را داری؟
پسرک سر از بالش خیس برداشت و بلیط های مچاله را بیرون آورد. پیرمرد بلیط ها را گرفت و خود را برای بزرگترین دروغ زندگیاش آماده کرد.
- پدرت به من گفته بود که مطمئن است فرانسه قهرمان می شود. آن هم با گل زیدان!
- راست می گویی پدربزرگ؟ پس چرا این را به من نگفت؟
- چون می دانست تو برزیل را قهرمان میپنداری و باور نمیکنی. اگر می خواهی پدرت حسرت دیدن فینال را نخورد، بلند شو این پیراهن را بپوش تا به "استا دو فرانس" برویم.
- یعنی تو می آیی؟
-چرا که نه؟ من هم میخواهم این زیدان را ببینم!
پسرک اشک هایش را پاک کرد و پیراهن را پوشید. رفت و هنرنمایی قهرمان قصه های تلخش را از نزدیک دید. گویی خداوند نخواست پیرمرد شرمنده شود. آن هم شرمندۀ کسی که دنیایش فقط زیدان بود و بس. حالا شاید پیرمرد زیدان را حتی بیشتر از پسرک دوست داشت. حالا زیدان، قهرمان قصۀ پیرمرد هم بود. قهرمانی که او را شرمسار نکرد.
آری، زیدان قهرمان قصۀ فوتبالی تک تک ماست. مردی از تبار بزرگی با آرامشی از جنس خودش. چهرهای مصمم با چشمانی نافذ و لبخندی که شیرینی یک دنیا را به عاشقان فوتبال هدیه میدهد. مردی که انگار فقط برای فینال ها ساخته شده بود. از آن فینال جام جهانی 98 و تحقیر یک تنۀ برزیلِ پرستاره، تا هنرنمایی در فینال لیگ قهرمانان 2002 با آن ضربۀ استثنایی که بدون شک زیباترین گل تاریخ این جام بوده، هست و خواهد بود.
فینال جام جهانی 2006 شاید تنها فینال تاریخ باشد که مرد اولِ آن، از تیم بازنده انتخاب میشود و برای این نقشِ اول بودن، باید فقط زیدان باشی. آری، باید فقط زیدان باشی تا حتی بعد از اخراج، جهان باز هم تو را به چشم یک "قهرمان" ببیند. نه توپ طلا، نه جام و نه عنوان و مدال یارای توصیف بزرگیات را نخواهد داشت "زیزو". بیشتر تو به جام و قهرمانی افتخار میبخشی تا این عناوین به تو! برای هرآن کس که معجزههایت را دیده، تو بهترین هستی و خواهی بود و افسوس به حال آنان که از تماشای هنرت محروم بوده اند.
برای ما تو همانقدر قهرمانی که برای آن پیرمرد و پسرکِ عاشق. پیرمردی که با دیدن تصویرت غرق در خاطرهای به عمق زندگی شد. صدای باز شدن در، پیرمرد را از خاطرات بیرون کشید. پسرک که حالا برای خودش مردی شده بود، نزد او آمد.
- پدربزرگ چرا قهوه ات را نخوردی؟ سرد شده است، بگذار برایت عوض کنم.
پیرمرد به سراغ صندوقچۀ قدیمی رفت و پیراهن خاک خوردۀ شمارۀ 10 را بیرون آورد. پیراهنی که برای او و پسرک، معنایی به وسعت زندگانی داشت. رو به پسرک کرد و گفت:
- این را به یاد داری؟
اشک در چشمان پسرک جمع شد و پیراهن را بویید. بوی پدرش را می داد. بوی زندگی، بوی خاطرات تلخ و شیرین سال 98. بوی "استا دو فرانس" و هنرنمایی زیدان بزرگ. زیدانی که دیگر تاریخ، مانند او را نخواهد دید. یک هنرمند در زمین فوتبال. کسی که فوتبال را برایمان نقاشی میکرد. قهرمان همۀ نسلها. تک ستارۀ بیبدیل تاریخ فوتبال، زین الدین زیدان، همان که فوتبال را به زبان خودش ترجمه کرد!