غروبی است که از مدرسه برگشتهام و شانهام تازه از کیفی سبک شده که کتاب و دفترهای اول دبستانم را حمل میکند. رفتهام توی حیاط، شاید قبلش سیب زردی را گاز زده باشم و یا چند خطی مشق نوشته باشم. از پلهها که پایین میآیم دوچرخهام که چند سالی بیشتر از من عمر دارد، مثل همه روزهای قبل توی حیاط نیست. اولین احتمالم این است که دزد آمده و دوچرخه را که باارزشترین داراییام در آن لحظه است، با خودش برده. با شتاب برمیگردم و به مامان خبر این حادثه را میدهم. چهره مامان تغییری نمیکند. دوچرخه قبل از این مال خواهرم بود و بعد به من رسید. نباید انتظار میداشتم که تا ابد مال من بماند. دنیا فانی است، همهچیز رفتنی و زندگی گاهی تلخ. بابا در غیابم دوچرخه را به دوستی داده است. به بچهای کوچکتر از من که مدرسه نمیرود و نمیگذارد دوچرخه کنج حیاط بیحوصله و کسل شود. بچهای که حتماً بیشتر از من قدر دوچرخه را خواهد دانست. زندگی گاهی بیرون از ارادۀ کودکان هفت ساله اتفاق میافتد. از دست دادن، تجربۀ کهنهای است. تجربهای که بوی ساندویچ پنیر دو روز مانده میدهد که ته کیف مدرسه فراموش میشود. از زنگ اول تا آخر. از صبح شنبهای که درست میشود تا صبح یکشنبهای که با غرغرهای مامان از کیف بیرون میآید. من کنج حیاط که انگار خالی بودنش از تمام دنیا بزرگتر شده، مینشینم. دختری در دوردست با اشتیاق دوچرخهای را رکاب میزند.