ویرگول
ورودثبت نام
مهدی گوهری
مهدی گوهری
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

تعلق پوچ؛‌ افسانه سیزیف

یک جایی در کتاب خاطرات خانه اموات جناب آقای داستایووفسکی می‌گوید:

" اگر نظر من را بخواهید در خصوص آدم باید بگویم که انسان اساسا موجودی است که به هر وضعیتی عادت می‌کند و به هر شرایطی خو می‌گیرد."

روزگار طعم تلخ یا شیرینش را توی بزاق دهان ما می‌گذارد و از یک جایی به بعد طعم همین خاطره‌ها و عادات می‌پیچد دور سر و دست چشم و پاهای ما و همه وجود ما را تسخیر می‌کند. مثلا معروف است که حضور در فضاهای نظامی و جنگی، عمومِ حساسیت ها و ملاحظات بهداشتی آدم را از بین می‌برد و هوشیاری خوابش را زیاد می کند. سر و صورتی سوخته با گونه هایی آفتاب خورده کنار پوتین هایی که رنگ خاک گرفته و یک عمر خاطره پشتش و کلی عادت که به این خاطره‌ها ضمیمه که چه عرض کنم روی آن حک شده گاهی تمام ثانیه‌ها و روزها و زندگی یک انسان است. مثل سرهنگ بازنشسته‌ای که کلی سال بعد پایان جنگ و خدمت و صبحگاه و... هنوز ساعت پنج صبح با وضعیت کامل بیدار است و اهل خانه هم به ناچار بیدار.

دنیای ما با همه شدنی هایش بعضی اوقات خیلی نشدنی و تنگ می شود. حالتی که عموما به آن می‌گوییم محال. یک قفس آهنینی یا یک چیزی که نمی‌دانم چیست دور آدم می‌پیچد و اگر خدایی ناکرده یادش برود که دورمان ببافد ما مثل شریف ترین زندانیان این سیاه چاله، خودمان قبول زحمت می‌کنیم و دور تن و دستمان می‌کشیم و به حکم سرنوشت تن می‌نهیم. خیلی هم شوخی بردار نیست این رابطه و ما معمولی ها و آن غیر معمولی ها هم سرش نمی‌شود. مثلا منتقدی میگفت فلان هنر پیشه سینما آنقدر توی نقشِ "عاشق روان پریش" فرو رفته که اگر نقش یک جاسوسِ دو جانبه در جنگ را هم بدهند بازی کند باز هم یک عاشق روان پریش است که از قضا در جنگ، جاسوسیِ دوجانبه هم می‌کند. غیر منطقی هم نیست چرا که احساس، عادت را دوست دارد. در تکرار، حس امنیتی هست که هر تلاش جدیدی را بی معنی و ترسناک می‌کند. مثل کهنه سربازی که قپیِ سرهنگی شانه هایش را می‌لرزاند یا عینی ترش را اگر بخواهید مانند گودنشین های جنوب تهران که فردای انقلاب پنجاه و هفت، به کاخ های شمال شهر برده شدند تا زندگی کنند که "جهان بالاخره به صاحبان اصلی‌اش یعنی فقرا برسد" که این بندگان خدا بعدِ چند وقت زندگیِ غریبانه در آن کاخ ها، اساس و اثاثیه احتمالا محقرشان را کول کردند و برگشتند به همان گودهای جنوبی که "این غلط ها به ما نیامده!"


آلبر کامو اندیشمند فرانسوی یک داستانی دارد که اگر کمی به این موضوعات علاقه‌مند باشید احتمالا صدها و بلکه هزاران بار تا به حال شنیده‌اید؛ افسانه سیزیف را می‌گویم. داستان سیزیف این است که او در اساطیر یونان به خاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا هر روز تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد. داستان نمادینی که تا به حال بن مایه خیلی از نقدهای به درد بخور از وضعیت انسان در دنیای مدرن بوده است. انسانی که همچون سیزیف در محکومیتی ابدی ناچارا هر روز بسان خورشیدی از مشرق طلوع می‌کند و بی اختیار و بی اراده در غرب فرود می آید و این سیکل تکراری را روزها و ماه‌ها و سال‌ها تکرار می کند.

داستانی که برای بار بی نهایت به ما ثابت می‌کند زندگی با همه معجزات و امیدواری هایش گاهی چقدر برای خیلی از ما غیر قابل تغییر و ثابت است و آدم هر اندازه هم که که روی انگشت رویاهایش بلند شود باز هم از پشت دیوارهای بلندِ دیروز نمی‌تواند صورت هیچ فردایِ رضایت بخشی را ببیند که مثل انسان های دیگر روایت خودش را از زندگی دارد و سفیدی های دفتر زندگی‌اش را خودش با قلم خودش سیاه می‌کند و برای یک روز هم که شده بر مبنای آنچه امروز و فقط همین امروز هست قضاوت می‌شود و زیر ذره بین می‌رود.

چقدر دوست دارم اینجا تاکید کنم که حتی اگر قلبمان را روزی جایی روی سنگ فرش پیاده‌رویی جا گذاشته باشیم، باید خیلی سعادتمند باشیم اگر نیمه های شب که تمام شهر را خرناس های گوش خراش پر کرده، در رویاهامان خود را میان پیاده‌رویی گمشده که مثل پیتونی خشک شده که توی شیشه الکل توی مخفی ترین طبقه کمد لباس‌هایمان جاساز شده پیدا کنیم، آنجا که هنوز دل خوشی ها ابعاد بزرگتری از همان چیزی که می‌دانید دارد، آنجا که هیچ جنبنده ای حوالی خیلِ بی شماران معمولی روییت نمی‌شود. تا خود را دوباره بازیابیم و زانو به زانوی زندگی پیشروی کنیم و خشاب به خشاب پشت هم خالی کنیم توی صورت این دنیای شبیه سازِ تکراری و این حصار روزمرگی را بشکنیم و چه خیال که اگر مثلا پرده شب تا بی نهایت بگسترد یا مثلا خورشید فردا طلوع نکند یا حتی آلارم شکنجه آور هفت صبح مثل پتکی خروار خروار واقعیت میگرنی را بکوبد توی صورت ما و برای ثانیه ای زندگی مجبور باشیم صد هزار بار بمیریم.

سیزیفدلنوشتهافسانه سیزیفکتابآلبر کامو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید