فرض کنید من معتقد باشم که ساختار و کارکردی بسیار بهتر از شما دارم. جسمم سالمتر، زیباتر و پُر قوتتر است. در ناحیهی ذهن، قدرت یادگیری، سرعت انتقال، قدرت تفکر، عُمق فهم و حافظهام از شما بهتر است. در ساحت روانم، سخاوت و شجاعت و فضیلتهای اخلاقی بیشتری دارم و یا در مناسباتم از نظر نفود کلام، نَفَس گرم، قدرت اقناع، لطیفهگویی و حاضر جوابی و سایر تواناییهای مهارتی از همهی شما بیشم. آیا با همهی این احوال و با فرض درستی همهی این مدعیات، میتوانم بگویم که «این منم طاووس علیین شده» ؟
خیر؛ چون میتوانید به من بگویید بسیاری از این ویژگیهای تو حصول ژنتیک، محیط تعلیم و تربیتی، خصوصاً در سه سال آغاز زندگی و بسیاری عوامل دیگر بوده است. حتی اقلیمی که در آن زندگی کردهای در تو تأثیر داشته است. خانواده و ویژگیهای پدر و مادر و اینکه در خانوادهای اصیل به دنیا آمدهای دخالت داشتهاند. تو چیزی نداری که تنها متعلق به خودت باشد. حتی اگر گفتم که پشتکار داشتهام در حالی که قُل همسان من دقیقاً در همین شرایط بود، اما فقدان پشتکار، باعث شد به جایی نرسد؛ میشود پرسید این علاقه، ارادهی قوی و پشتکار را چه کسی به تو داده است؟ کافی بود یکی از رویدادهایی که در زندگی تو رخ داده، رخ نمیداد تا تو آنچه که هستی نمیشدی.
از این مثال یا باید نتیجه گرفت که اصلاً منی در کار نیست، آنچنان که بودا و و در میان فلاسفهی جدید دیوید هیوم میگفتند و یا باید نتیجه گرفت که منی در کار هست، اما مرزی بین «من» و «نامن» وجود ندارد. اگر منی هست، شناور در کل هستی است. چه چیزی از ما منحصراً در اختیار ماست و هستی توان تأثیرگذاری در آن را ندارد؟ اگر چندروز متوالی باران ببارد و شما از خانه نتوانید بیرون بیایید و اوقاتتان تلخ شود، خواهید فهمید که باران هم جزوی از شماست و بیرون از شما نیست. همهی آنچه در جهان است در وضع و حال ما تأثیر دارند.
ما انسانها معمولاً در ناحیهی جسممان این را میپذیریم که مثلاً زیباییمان یا استحکام دندانهایمان دست خودمان نبوده است و به ارث بُردهایم؛ اما در عالَم ذهن و از آن بیشتر در عالَم نفس و روان پذیرای این موضوع نیستیم. یعنی میخواهیم تواناییهای ذهنی و روانیمان را به خودمان نسبت دهیم.
هیچ نعمتی به خاطر استحقاق تو به تو اعطا نشده و نقمتها هم به خاطر بیاستحقاقی تو نبوده است. برای مثال تو رفته بودی کتاب درسی بخری و به اتفاق، کتابی عرفانی به دستت رسید و زندگیات دگرگون شد. کار از کار خیزد در جهان. آیند و روندِ حوادث، ما را شکل میدهند و حتی اگر بگویی تواناییهایت محصول برنامهریزی تو بوده است، میپرسیم شعور و هنر برنامهریزی را چه کسی به تو داده است؟
بعضی از مردم معتقدند چیزی به نام شانس وجود ندارد. آنها همان هایی هستند که مایلند وقت و بی وقت فریاد بزنند «خواستن توانستن است» و جملات زیبای دیگری شبیه به این. اما من به چیز دیگری اعتقاد دارم: به این که همهی زندگی انسان بر اساس شانس بنا می شود.
شما شانس می آورید و در خانوادهای زاده میشوید که به سلامتی، تحصیل یا رفتارهای اجتماعی تان بها می دهد. اما ممکن است شانس نیاورید و فرزند یکی مانده به آخر یک خانواده پرجمعیتِ کم درآمد باشید که نه به سرفه های چند ماهه و زانوی ترک خورده تان اهمیت میدهد، نه به تکالیف مدرسه و نمره های کم و نه به رفتارهای آزاردهنده تان. اگر شما زیبا و قدبلند به دنیا آمده اید و حالا میتوانید دیگران را کوتوله های ایکبیری خطاب کنید، فقط شانس آورده اید. شما شانس آورده اید که دماغ کوچک و سربالایی دارید و حالا میتوانید انگشت اتهامتان را به سوی دوستداران جراحی زیبایی بگیرید و بگویید: «طبیعت را دستکاری نکنیم.»
شانس آوردهاید که در خانوادهای متولد نشده اید که شما را در شانزده سالگی مجبور میکند با مردی که از او بیزارید ازدواج کنید و نه ماه بعد در حال شیر دادن به بچهای درست شبیه به مرد منفور باشید و حالا میتوانید از استقلال زنان و آزادی انتخاب حرف بزنید و گزینه خواستگاری زنان از مردان را روی میز بگذارید.
این شانس است که شما را پشت فرمان ماشین مینشاند تا برای جوان آشفته و سیه چردهای که دارد توی سطل زباله دنبال ناهار میگردد، بوق بزنید و بگویید «برو کنار میخوام پارک کنم». فقط شانس آوردهاید که پدر و مادر گمنام آن زباله گرد، پدر و مادر شما نیستند. شانس است که شما را متولد مرفه ترین شهر دنیا میکند یا متولد برهوتی بینام و نشان که ساکنینش برای چند قطره آب، جان یکدیگر را میگیرند. شانس است که تصمیم میگیرد شما به چه طبقه ای تعلق داشته باشید و با چه فرهنگی رشد کنید و بزرگ شوید.
به گمانم در زندگی چیزهایی کمی است که میشود به آن بالید. چیزهای کمی هستند که خودمان به تنهایی به دستشان میآوریم. بیایید نگاهی به افتخاراتمان بیندازیم و ببینیم چقدر مدیون شانس خوبمان بودهایم. راستی؛ پس سهم بدشانسها از این زندگی چیست؟!