هرچه بزرگتر شدیم، بیشتر به ضرورت زیستن در لحظه پی بردیم. این هم یکجور چارهجویی است در برابر رنج بزرگسالی؛ دانستن اینکه نمیشود روی قوس رنگینکمان سُر خورد و یا عروسکها هرگز با ما صحبت نمیکنند و سرزمین پریان فقط درون قصههاست. بزرگ میشوی و دنیا برایت ابعاد واقعیتری پیدا میکند، تو قد میکشی و جهان کوچک میشود. خوشبختی دیگر پیدا کردن گیاه جاودانگی نیست و باید آن را در تکههای پراکندۀ زندگی جُست. دستاوردها و موفقیتها مدام تو را در دستهبندیهای مختلف بالا و پایین میکنند و باز هنوز تو در جستوجوی چیز دیگری. لحظههای خرد و کوچکی که میآیند و نمیمانند و باید برای تجربهی دوبارهشان در برابر زندگی تسلیم شوی. تجربهای که انگار همیشه ناقص و مخدوش است و ناچارت میکند به خدای چیزهای کوچک ایمان بیاوری و این شعر بیژن جلالی که انگار بیانیهای برای این شکل از زیستن است؛
دیروز پایان جهان بود
و فردا نیز جهان به پایان میرسد
فقط یک امروز است که جهان هست
و در دستهای من چون دانهای میروید
