ما زیاد از شکستهایمان حرف نمیزنیم؛ مگر اینکه قرار باشد از موفقیتهای بعدش بگوییم. همیشه شکستها باید اولین گام موفقیت و پیروزی باشند. انگار خودشان تجربه کاملی نیستند. شاید برای همین داستان شکستها برای من جذابتر است؛ چون موفقیت اغلب یک الگوی تکراری دارد. آدمها در داستان موفقیتشان بههم شبیهترند؛ اما در داستان شکستها هر کسی راه خودش را رفته. جزئیات شخصیشده در روایت شکست، مرز باریک ما با دیگران است. وقتی به شکستهای خودم فکر میکنم و به اینکه چطور در جنگ نابرابر با دنیا و جبری که در لحظهٔ جنگیدن از آن خبر نداشتهام، سپر انداختهام و کوتاه آمدهام و در یأسی فرو رفتهام که نتیجهی پذیرش شکست است، خودم را بهتر میفهمم. شکستها همیشه هم برای این نیستند که عبرت بگیریم و بفهمیم جادهٔ موفقیت از کدام طرف است، گاهی نقششان فقط تجربه حس شکست است. انگار تُنگ بلورینی درست وسط سینهات متلاشی شود. و بعد هر چه تکههایش را جمع کنی، باز هم اینجا و آنجا چیزهایی بماند برای اینکه گاهی در میان هیاهوی شلوغترین روزها، وقتی طیفی از رنگهای نارنجی و سرخ از کرانههای آسمان، آبیها را بدرقه کردهاند و تو با تماشایشان نفهمی غمانگیزند یا شادیبخش، آن شکست را به یاد بیاوری و یک تکه نازک از بلورش در دلت فرو شود و باز بپرسی این یادآوری غمانگیز است یا شادیبخش؟