مهدی گوهری
مهدی گوهری
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

کابوس ضد‌ عفونی شده

با حبابی بزرگ روی سر در خیابان قدم میزدم و چند باری ربات های ضد عفونی کننده جلویم پیچیدند و مجبور شدم مسیرم را عوض کنم. روز زیبایی بود. دست کم از پشت آب حباب شیشه‌ای. چهار سال از ورود ویروس به دنیا می‌گذشت و چیز های زیادی تغییر کرده بود. تقریبا همه چیز. در چهار سال گذشته آدم های زیادی مُرده بودند و دیگر عضو تازه‌ای قصد به دنیا آمدن نداشت. شهرها کم جمعیت شده بودند و زنده ها هر روز صبح مثل کِرمی مطیع می‌خزیدند روی یونی فرم نقره‌ای‌شان، حباب را بر سر می‌گذاشتند و از خانه بیرون می‌آمدند. اتوبوس‌ها تبدیل شده بودند به سلول های تک نفره‌یِ شیشه‌ایِ کنار هم چیده شده و در رستوران‌ها حفاظی شفاف مشتری‌ها را از هم جدا می‌کرد و بیشتر مردم موها را سپرده بودند به ربات های آرایش‌گری که کارشان گند زدن به کله بود. کل جمعیت شهر هر شب قبل از ورود به خانه زیر بخار ضد عفونی کننده می‌ایستادند و بعد کلید را در قفل می چرخاندند و وارد اتاقک تک نفره‌ی شان می‌شدند. مدت‌ها بود که آدم‌ها صورت همدیگر را بدون حفاظ و شیشه ندیده بودند. مدت ها بود که گونه‌ای بوسیده نشده بود. مدت‌ها بود که دست انسانی تن انسان دیگر را در آغوش نگرفته بود. مدت‌ها بود که آدم‌ها در بزمی پرشور بین هم نَلولیده و از چیز های معمولی حرف نزده بودند‌. مدت‌ها بود که هیچ چیز بوی آدمی‌زاد نمیداد اما کسی شکایتی نداشت. چون زنده بودند و به آسانی می‌توانستند یکی از آن میلیون‌ها جنازه‌ای باشند که به زودی هیچ اثری از حضورشان روی زمین باقی نمی‌ماند.

نزدیک های بهار بود و دست‌ها را در یونی فرم نقره‌ای فرو کرده بودم و در خیابان سوت و کوری که زمانی پر بود از کافه‌ها و رستوران های پر رونق قدم می‌زدم و به بنفشه هایی فکر می‌کردم که نکاشته بودم و به سنبل هایی که بو نکرده بودم و به هوای مطبوعی که آن را مثل سیگار برگی که با اصالت نکشیده و به ریه نفرستاده بودم. چشمم افتاد به خانه‌ای که از سال‌ها قبل می‌شناختمش‌. خانه‌ای که همان موقع هم قدیمی بود و تماشایی. ایستاده بودم و زل میزدم به دیوار های سالخورده‌ای که هزاران بار توسط ربات های بی‌نام و نشان ضد عفونی شده بودند. تکیه دادم به دیوار پشت سر و خیره شدم به خانه غریبه و قلبم فشرده‌ی خاطراتی شد که انگار دویست سال از آن‌ها می‌گذشت. خانه شبیه به خانه‌ی واقعی بود‌. خانه‌ای که چهار سال پیش همه در آن رفت و آمد داشتیم‌. خانه‌ای شبیه به خانه‌ی پدرمان و پدربزرگمان. خانه‌ای که حتما در آشپزخانه‌اش سبزی سرخ می‌شد و حتما صدای تلویزیونش زیاد بود و حتما روی میز آن پُر بود از میوه های دست چین و اعضای خانه روی مبل‌هایش لم می‌دادند و چای می‌نوشیدند و فکر می‌کردند زندگی همیشه همین طور می‌ماند.

مایی که بعد از ویروس زنده مانده بودیم می‌دانستیم که هیچ چیز ماندنی نیست‌. مایی که یکی یکی محبوب های قلبمان، آشناهای مان، همکار هایمان و همشهری هایمان را به مرض باخته و فرصت نکرده بودیم بالای جنازه تک تکشان اشک بریزیم، می‌دانستیم که دیگر هیچ چیز قرار نیست همیشگی باشد. ما دیده بودیم که آشپزخانه های گرم و پر رونق از صاحبش خالی می‌شود. ما دیده بودیم که چطور خانه های واقعی را خراب می‌کنند و جایش مکعبی سفید و بهداشتی می‌سازند و می‌گویند برو و باقی عمرت را اینجا بمان. ما دیده بودیم که دیگر مغازه‌ی لباس فروشی نیست و انسان مانده و یونی فرم‌اش. دیگر کسی با پوشیدن پیراهن قرمز و و خیره کننده برای کسی دلبری نمی‌کند و دیگر کسی شماره‌ی دیگری را نمیگیرد تا بگوید: "امشب شام سبزی پلو پختم بیا" . ما دیده بودیم که دیگر کسی نمی‌گوید "بیا". ما دیده بودیم که "بیا" و "بمان" چطور از ادبیات روزمره انسان حذف شد. ما تنهایی انسان را دیده بودیم. دوری حقیقی را دیده بودیم‌. ما رفتن های پی در پی را هر روز و هر دقیقه دیده بودیم.

زل زدم به خانه‌ی قدیمی و تند تند همه خاطرات مغزم را زیر و رو کردم. انگار رویا هایم دنبال مکانی می‌گشتند تا بدون ترس از مرض و مرگ از سوی جمجمه‌ام بیرون بیایند و بیخیال و رها بچرخند و برقصند و خود نمایی کنند. همه‌شان را فرستادم توی خانه روبرو. توی خانه‌ای که... درست می‌دیدم؟! یک نفر پشت پنجره بود و داشت نگاهم می‌کرد. یک دفعه پنجره به روی خیابان باز شد. جا خوردم. چهار سال بود که پنجره‌ای به رویم باز نشده بود. پیرمردی در قاب بود‌. بی‌حباب، بی ماسک، بی هیچ حفاظی که حفظش کند از آسیب جهان. زل زده بود به کله‌ی شیشه‌ای من و چهره‌اش مثل باقی جمعیت شهر هیچ دوستانه نبود. جوری نگاهم می‌کرد که انگار یکی از آن مریض هایی هستم که وسایل شهر را لیس می‌زنند و روی دستگیره ها تف می‌کنند تا دیگران را گرفتار سرنوشت خود کنند. بعید نبود که بخواهد شماره‌ای خاص را بگیرد و سر کله‌ی ربات های نگه بان پیدا شود. بعید نبود چیز سنگینی به طرفم پرت کند و شروع کند به داد و بیداد. مرد در قاب ثابت مانده بود من هم در خیابان خشک شده بودم. دوتایی زل زده بودیم توی چشم های هم و هیچ تکان نمی‌خوردیم. بالاخره مرد سکوت خیابان را شکست:

ـــــ با من کار داری؟

لحنش غیر دوستانه نبود. شبیه به پیرمردی بود که هیچوقت فرو ریختن جهان را ازنزدیک ندیده. سوال را مثل یک پیرمرد هشتاد و چند ساله‌ی معمولی پرسید. پیرمردی که روزها در خانه تنها مانده و دنبال کسی می‌گردد که کاری با او داشته باشد. جواب ندادم. انگار حرف زدن عادی را فراموش کرده بودم. پیرمرد منتظر من نماند.

ـــــ بیا جلوتر

خدایا! چند سال بود که کسی این را از من نخواسته بود. چند قرن بود که جلو نرفته بودم. پاهایم منتظر خنگ بازی هایم نماند و مرا حرکت داد. ایستادم کنار پنجره. بدون حباب چقدر شبیه به آدم های واقعی بود. خط های عمیق روی صورت، خال برجسته بالای پلک، بینی کش آمده از سال های زندگی، موهای یکدست سفید و اصلاح نکرده، چشم های همچنان براقی که بی‌شک چیزهای زیادی دیده بودند. دوباره پرسید:

ـــــ با من کار داری؟

اینبار پرسش را نرم و ملتمسانه مطرح کرد، جوری که نتوانستم حقیقت را بگویم. نتوانستم بگویم فقط داشتم از این خیابان رد می‌شدم و به سال هایی که گذشت فکر می‌کردم. بغض مثل نان لواش خشکیده توی گلویم گیر کرده بود. اگر می‌خواستم هم صدایی از من در نمی‌آمد. مرد می‌دانست که من چیزی جز غریبه‌ای حباب بر سر نیستم. مرد می‌دانست که مدت هاست کسی با دیگری کاری ندارد. با لحنی بیخیال گفت:

ـــــ چایی دم کردم، اگه میخوری بریزم

نگاهم نکرد. نمیخواست شاهد حرکت لب هایم موقع دادن جواب رد باشد. پیشنهادش مثل ماشین زمان بود. پرتم کرد به دنیای قبل از ویروس. پرتم کرد وسط آدم هایی که زنده نبودند. پرتم کرد به جایی که نوشیدن چای بهانه‌ای بود برای دور هم بودن. به خودم که آمدم دیدم دارم از پشت حباب شیشه‌ای سر تکان میدهم. پیشنهاد پیرمرد را قبول کرده بودم. میخواستم پا به خانه‌ای بگذارم که میتوانست جانم را بگیرد. پیرمرد با سرعتی بیشتر از استاندارد های آدم های هشتاد و چند ساله دوید و در را به رویم باز کرد. بعد از هزار سال پا به خانه‌ای گذاشتم که فرش تبریز داشت و مبل مخمل. خانه‌ای که از دیوار هایش عکس آویزان بود. خانه‌ای که روی میزش ترمه بود و گلی زنده توی گلدان. بعد از هزار سال مردی را دیدم که پیراهن راه راه بر تن داشت و دمپایی های چرمی به پا. پیرمرد استکان های چای را روی میز گذاشت و تن سنگین‌اش را روی مبل انداخت و سینی باقلوای خشک خانگی را به طرفم گرفت. محو تماشایش بودم. بدنم داشت با دیدن آنچه جلوی چشمانم بود گرم می‌شد و جان می‌گرفت. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. از تابستان های میگون گفت تا از خرید های تجریش‌. از پارچه های گاندی گفت تا از چلو کباب های بازار‌. از قایق سوار های انزلی گفت و از چشمه های سرعین. گوش بودم و چشم. چهار سال بود که ندیده بودم کسی با لباس راه راه روی مبل بنشیند و از چیز های واقعی حرف بزند‌. پیرمرد شبیه به پدر بزرگی بود که روزی همه داشتیم. پدربزرگی که دیگر هیچکدام از ما زنده ها نداشتیم. حباب را از سر برداشتم‌. چهار سال بود که وحشت از مرگ این اجازه را به من نداده بود. چهار سال بود زندگی را از خودم گرفته بودم تا زنده بمانم. حباب را برداشتم و پیرمرد را سفت در آغوش گرفتم. سفت به اندازه‌ی همه‌ی سال هایی که دست هایم شانه های کسی را نفشرده بود. سفت به خاطر همه روز هایی که بدون گرمای انسانی گذشته بود. سفت به جبران همه‌ی لحظه هایی که در دنیای زنده‌ها مرده بودم. پیرمرد بی هیچ تعجبی آغوش را پاسخ داد و گفت:

ـــــ چیزی تا عید نمونده، فردا میخوام با هر چیزی که توی خونه دارم آش بپزم، میمونی؟

میماندم. البته که میماندم. اگر قرار بود بمیرم، باید در خانه میمردم.

کرونابیماریکویددلنوشتهقرنطینه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید