کتاب چشمهایش نوشته بزرگ علوی، که جزو نویسندگان بزرگ دوران معاصر به شمار میرود، از رمان های برجسته در کشور ایران به شمار میرود. این کتاب با موضوع عاشقانه جزو پرفروش ترین و پر طرفدار ترین کتب معاصر به شمار میرود.
داستان این کتاب در حول محور یک نقاش بسیار معروف میچرخد. البته داستان اصلا از زبان ایشان نیست و راوی هم یکی از طرفداران ایشان هستند که دنبال بزرگترین راز های شخصی استاد، یعنی زندگی شخصی و عشقش هست. تابلوی معروف استاد که چشمهایش نام دارد مشخصا بخشی از چهره پنهان استاد را نشان میدهد و ایشان سال ها در به در دنبال صاحب این چشم های جادویی میگردد. چشم هایی که دل استاد رو به چنگ اورده. چیزی که از پس هیچکس بر نیومدع. در ادامه شخص بعد سالها این خانم رو با کثیف کاری پیدا میکنه و حالا قراره شرح یک داستان بزرگ رو در یک شب از زبان این خانم بشنویم.
این داستان عاشقانه، روایتی جذاب و متفاوت در ژانر رمانس هست که تیکه های متفاوت داستان به صورت پراکنده پخش شده اند و در انتها خواننده به یک داستان واحد، با چیدن تکه های پازل کنار همدیگر، میرسد.
از نظر شخصی، این داستان شروع بسیار کندی دارد، چون خواننده به امید یک عاشقانه شروع میکند و با موضوعات مختلفی مثل سیاست و جامعه در دوران پهلوی مواجه میشود که یک مقدار برای خواننده مشتاق ضد حال هست. اما با تمام این موارد، داستان به صورت ناگهانی بعد از پیدا شدن خانم فرنگیس، یک ریتم فوق العاده روان و جذاب پیدا میکند که خواننده به احتمال بسیار زیادی تمام دویست و خورده ای صفحه را در یک شب به مشابه خود داستان میخواند.
در این داستان نه تنها با یک عاشقانه قدرتمند طرف هستیم بلکه با مواردی مانند جامعه، سیاست و موارد بسیار زیادی در جامعه گذشته و حتی حال طرف هستیم. این داستان بسیار زیبا را به هر عاشق کتاب و کتابخوانی معرفی میکنم. این معرفی برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده. مشخصا بهترین نشر این کتب از انتشارات نگاه هست که به راحتی میتوانید از طاقچه دریافت کنید. امیدوارم دوستان از مطالعه این کتاب نهایت لذت را ببرند. در ادامه شمارو با بخش هایی از کتاب همراه میکنم.
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفت و گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید – از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گذاخته شفاف و صیقلی میشود.
دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.»
بعضی چیزها را احساس میکنید، رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید، میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد در آن نیست.