و کمی آن سوتر، آفتاب پرستی که نمیتوانست رنگش را عوض کند. همه خواهر و برادرانش و دوستانش میتوانستند رنگ پوست بدنشان را تغییر دهند؛ و معجزه اتفاق افتاد، او با آفتاب پرست مادۀ جوانی آشنا شد که به او معانی رنگها آموخت. رنگ قرمز یعنی خجالت، رنگ سبز یعنی حسودی، رنگ زرد نشان از ترسیدن، سیاه یعنی عصبانی و پیری به رنگ خاکستری است. او چشمانش را بست و توانست رنگ پوستش را عوض کند.
کمی صبر میکنم و رنگم را انتخاب میکنم، سیاه را دوست ندارم، خاکستری واقعیت انتهای زندگی است و همین نزدیکیها دُورِ خودم میچرخم و به خودم زبان دنیا را میآموزم. رنگها، نشانههایی بی صداست کافی خردمندانه به آنها گوش دهیم.
خلاصه داستانک شکار - کتاب داستانهای پنج دقیقهای (به انتخاب فیونا واترز - ترجمه محبوبه نجفخانی)
1402.04.20