ویرگول
ورودثبت نام
مهدی حمیدی شفیق
مهدی حمیدی شفیقروزنامه‌نگار و پژوهشگر اجتماعی
مهدی حمیدی شفیق
مهدی حمیدی شفیق
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

هیلمن سفید و دنده عقب نوستالوژی

من مردی چهل‌ودوساله‌ام که هنوز رانندگی بلد نیستم. اعترافی ساده اما سنگین؛ سنگینیِ چیزی که در جمع دوستان، و حتی در تنهایی‌ام با آن روبه‌رو می‌شوم. امسال با فائضه قرار گذاشتم که پیش از رسیدن به تولدم برای گرفتن گواهینامه اقدام کنم، اما هر بار، بهانه‌ای تازه پیدا می‌شود. فائضه می‌گوید عمداً این موضوع مهم را عقب می‌اندازم، و راستش را بخواهید بی‌آن‌که بخواهم، حق با اوست. من هنوز نتوانسته‌ام با فوبیای رانندگی آشتی کنم.

اوایل برای توجیه، لباس‌های فلسفی بر این ترس می‌پوشاندم: می‌گفتم رانندگی عملی علیه محیط زیست است، یا تلاشی برای نرفتن در مسیر هیولایی شدن جهان ماشینی. اما می‌دانستم این حرف‌ها بیشتر سپری‌اند تا حقیقت. ترس من نه از سلطه‌ی ماشین بر زندگی انسان می‌آید و نه از روایت‌های آخرالزمانی تکنولوژی. ریشه‌هایش قدیمی‌ترند؛ در جایی از ناخودآگاه روح و روانم لانه کرده است که برگرفته از خاطرات کودکی‌ام است.

از وقتی خودم را شناختم، بر خلاف بیشتر هم‌سن‌وسال‌هایم، هیچ رؤیایی از پشت فرمان نداشتم. نه مثل برادرانم شیفته‌ی سرعت بودم و نه شوق نشستن پشت رُل داشتم. اما در میان تمام این بی‌میلی‌ها، یک استثنا وجود داشت: هیلمن سفید خانوادگی‌مان؛ ماشینی که تا حوالی سال ۱۳۷۴ همراه همیشگی ما بود، در همه اسباب‌کشی‌ها و سفرهای بی‌پایانی که از تهران تا خلخال، به آذرشهر و عجب‌شیر، و بعدتر به تبریز امتداد پیدا می‌کرد.

آن هیلمن فقط وسیله نبود؛ خانه‌ی دوم ما بود. در صندوق‌عقبش همیشه چیزی از جنس زندگی پیدا می‌شد: قمقمه‌ی آلومینیومیِ آب، جعبه‌ابزاری زنگ‌زده، گاز پیک‌نیک، توپ پلاستیکی نیمه‌بادشده‌ای که از سفری نامعلوم جا مانده بود. مادرم گاهی می‌گفت «این ماشین از خودمون صبورتره. همه‌جا باهامون بوده.» و واقعاً هم بود.

اولین بار دریا را از شیشه‌ی عقب همان ماشین دیدم. بچه‌ای هفت‌ساله بودم که تازه معنی سفر را فهمیده بود و از خلخال راهی انزلی شدیم. دستم را روی شیشه گذاشته بودم و به نقطه‌ی آبیِ دور خیره شده بودم. انگار ماشین هم خوشحال بود؛ چون هرچه به دریا نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای موتور نرم‌تر می‌شد، داشت نفس می‌کشید.

یک‌بار وسط برف و بادِ گردنه‌ی حیران، هیلمن خراب شد. پدر برای آوردن آب به روستای نزدیک رفت و من و مادر در ماشین ماندیم. بخاری نیم‌سوزش بوی نفت می‌داد و بخار نفس‌هایمان روی شیشه نقش می‌بست. مادر با انگشت روی بخار شیشه خورشید کشید و گفت: «تا وقتی این ماشین هست، هیچ‌جا سرد نمی‌مونیم.» بعدها فهمیدم آن جمله فقط درباره‌ی ماشین نبود؛ درباره‌ی خودش بود، درباره‌ی گرمای خانه‌ای که در دل جاده حمل می‌کرد.

سال‌ها بعد که زندگی تندتر شد و ماشین‌های جدید جای هیلمن‌های پیر را گرفتند، پدر هم مجبور شد برای خرید خانه، آن را بفروشد. روزی که خریدار آمد، هیلمن انگار لج کرده بود. استارت نمی‌خورد، باتری‌اش خالی بود، انگار نمی‌خواست از ما جدا شود. پدر با کابل ماشین همسایه جانش داد و وقتی موتور روشن شد، دود خاکستری بالا رفت؛ دودی که انگار تمام خاطرات کودکی‌ام را هم با خودش برد. من از پشت پنجره نگاه می‌کردم و حس می‌کردم چیزی بیشتر از یک ماشین دارد می‌رود؛ انگار تکه‌ای از «ما» داشت از خانه بیرون می‌رفت.

بعد از آن، همیشه چشمم دنبال هیلمن‌مان بود. عجیب این‌که فقط چند سال گذشت و آن ماشین‌ها تقریباً محو شدند؛ انگار با نسل ما پیر شدند و رفتند. گاهی خیال می‌کنم اگر هیلمنِ ما هنوز جایی باشد، در پارکینگی تاریک، یا گوشه‌ی انباری در دهی دور، هنوز بوی خانه بدهد. شاید اگر استارت بخورد، نوار کاست قدیمی‌اش روشن شود و صدایی از گذشته‌های دور بخواند: «جاده‌های شمال محاله یادم بره، اون همه شور و حال محاله یادم بره....»

شاید به همین دلیل است که هیچ ماشینی بعد از هیلمن نتوانست برایم حس امنیت بسازد. آن هیلمن جنتلمن و سفید، انعکاسی از شخصیت خانوادگی ما بود؛ در روزگاری که ماشین بخشی از آیین باهم‌بودن خانواده ایرانی بود، زمانی که خودروی تک‌سرنشین معنایی نداشت و ماشین به ابزاری برای خودنمایی یا کالایی سرمایه‌ای تبدیل نشده بود. ماشین تنها وسیله‌ی نقلیه نبود، بلکه امتدادی از خانه بود؛ خانه‌ای متحرک که همیشه با ما جابه‌جا می‌شد.

حالا گاهی دلم می‌خواهد برگردم به روزهایی که در آرامش کامل، روی صندلی عقب هیلمن، میان پتو و کیف مدرسه، چرت می‌زدم. شاید نوستالژی همین باشد: دنده‌عقب گرفتن در میان شتاب بزرگراهی که زندگی نام دارد. دنده عقب گرفتن یا همون نوستالوژی برای من راهی است برای آشتی با ماشین، غلبه بر ترس‌هایم  و شاید بالاخره یاد گرفتن کامل رانندگی.

#دنده عقب با اتو ابزار

 

اتو ابزارخانواده ایرانیمحیط زیستماشیندنده عقب با اتو ابزار
۹
۱
مهدی حمیدی شفیق
مهدی حمیدی شفیق
روزنامه‌نگار و پژوهشگر اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید