زندگی بالا و پایین های زیادی داره. هر کسی با توجه به خصوصیات شخصیتی خودش و شرایط محیط اطرافش دچار یه سری مشکلات و درگیری ها میشه.
گاهی ما انسان ها با هم دچار اصطکاک و برخورد میشیم و شرایط غیرطبیعی و دشواری رو تجربه میکنیم. گاهی درگیر بیماری خودمون و یا اطرافیان میشیم. گاهی دست طبیعت زیباترین گل های زندگی ما رو میچینه و …
به نظر من مشکل اصلی فقط مواجهه با حوادث تلخ نیست بلکه تاثیر طولانی مدتی هست که این شکل حوادث _ که بهشون تروما میگن_ روی ذهن و حالت روحی ما میذاره. اینکه ما تا مدت ها اون اتفاق رو در ذهن خودمون تکرار میکنیم. به شکلی که حتی روزهای خوب و بی دغدغه و عادی زندگی رو هم از دست میدیم.
و از طرف دیگه این تروماهای جسمی و یا روحی ما رو نسبت به آینده بدبین میکنن. یعنی ذهن ما در برابر آینده غیرقابل پیش بینی و بدون قطعیت، دچار اضطراب، وسواس و افکار پریشان میشه.
منظورم اصلا نگرانی ساده ای که همه در برابر آینده دارن نیست. بلکه نوعی وسواس فکری و رفتاری در برابر هر چیز جدید و ناآشناست که در ما به وجود میاد. که این وسواس فکری اثر تخریب کنندگی زیادی روی طرز فکر ما، شیوه زندگی و اولویت های ما، و همین طور روابط ما با دیگران داره.
حرفی که الان دارم میزنم درباره شیوه برخورد با سختی ها نیست. بلکه دارم درباره عوارض طولانی مدت این تروماها، از بچگی تا الان، روی ذهن انسان صحبت میکنم.
وقایعی که در حالی که مدت ها ازشون گذشته، ذهن ما رو راحت نمیذارن.
ما با نشخوار اون حادثه و احساسات تلخی که تجربه کردیم داریم خودمون رو آزار میدیم و مهم ترین لحظات زندگی_یعنی لحظه حال_ رو از دست میدیم!
مثلا من سالها قبل در موقعیتی احساس ترس و تحقیر شدن کردم. حالا خیلی از اون اتفاق گذشته اما من هنوز دارم طعم تلخ ترس و تحقیر رو نشخوار میکنم و رنج میبرم.
نیاز به توضیح نداره که همه ما در گذشته حوادث تلخی رو از سر گذروندیم و احساسات تلخی رو تجربه کردیم. اما اون رنج تموم شده! گذشته!
اما رنجی که ما در حال حاضر با نشخوار گذشته میبریم خیلی بیهوده اس! آخه ما داریم با یک ذهن مشکوک و بی اعتماد و هراسان زندگی میکنیم. و فکر میکنیم اختیار ذهن ما و فکرهایی که میکنیم دست ماست.
در حالیکه ما در دام ذهن خودمون افتادیم که هنوز هراسان و نگرانه و زندگی رو با عینک گذشته میبینه.
ذهن ما در طول سالها به فکر کردن و مرور گذشته و احتمال بدترین سناریوها درباره آینده عادت کرده.
باید این رو بفهمیم و باور بکنیم که ذهن، سکوت و آرامشی هست که بین فکرهای مختلف که توی ذهن ما جرقه میزنن وجود داره.
مثل نشستن توی سالن سینماست. تو در مقابل پرده ای قرار داری که فیلم های مختلفی رو از گذشته (بیشتر به صورت تحریف شده!) واسه تو پخش میکنه. تو سکوت بین فیلم ها و بعضی فیلم های دلچسب رو ترجیح میدی. اما آپاراتچی بیشتر فیلم های تاریک و ترسناک و ناخوشایند رو پخش میکنه.
خب این چی ختم میشه؟ "حالِ بد!"