یه اصطلاح انگلیسی هست "being in hot water" واسه وقتی که کسی در شرایط خیلی سختی قرار میگیره و با مشکل بزرگی روبرو میشه که عواقب بدی هم داره، میگن که مثلا فلانی ایز این هات واتر! یعنی فلانی توی آب جوشه!
نمیدونم تو هم تا حالا از این اتفاقات تلخ و باورنکردنی رو از سر گذروندی یا نه؟ تا حالا تجربه کردی موقعیتی رو که واقعا حس کنی توی آب جوشی؟! انگار داخل یه استخر آب داغ افتادی! فکر کنم هر انسانی که مدتی زندگی رو تجربه کرده باشه، حداقل یه بار این حس رو داشته! (و گرنه خیلی خوش شانس بوده.)
من چند وقتیه به شکل وحشتناکی وسط آب جوشم! اگه به خودم بود ترجیح میدادم چندین ماه برم توی کما! و وقتی از این درد و رنج کاسته شد به زندگی برگردم! خب، که البته به دلایلی نمیشه!
در هفته های اخیر که روزهای سخت و پرفشاری رو تجربه میکردم و سعی میکردم این رنج رو اروم و بی سر و صدا بر دوش بکشم، سوال هایی هم توی ذهنم بود. واسم سوال بود وقتی توی آب جوش هستی، چطور رفتار کنی؟ وقتی هیچ کاری در مقابل اتفاقی که افتاده نمیتونی انجام بدی چرا و چطور ادامه بدی؟ و اصلا چرا این رنج رو تحمل کنی؟ مگه زندگی چقدر ارزش داره؟ اونم وقتی که افتادن توی این آب جوش اصلا منصفانه نبوده!
دقیقا توی اوج همین روزا بود که دوست عزیزی بهم کتاب "انسان در جستجوی معنا"ی دکتر ویکتور فرانکل رو معرفی کرد. (قبلا درباره ش شنیده بودم و چند ماه پیش توی حراج کتاب فیدیبو خریده بودمش، اما هنوز نخونده بودم.)
من به جرات میگویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن معنی وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نفهته است که "کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونه ای نیز خواهد ساخت!"
ووووی... باور میکنی این جمله بهترین تسکین این روزا بود؟!
چرایی! معنا! چرا بهش فکر نکرده بودم؟
نویسنده در بخش اول کتاب، داستان 4 سال اسارت، کار سخت، گرسنگی و تحقیر در اردوگاه های کار اجباری نازی رو روایت میکنه. سرگذشتی تلخ و و در عین حال عجیب!
اون درباره لحظاتی میگه که به قول خودش "عریانی تنها تحفه ما از اردوگاه بود! جز بدنهای برهنه چیز دیگری نداشتیم."
با خودم فکر کردم "وقتی یه روانپزشک 37 ساله، موقعیت اجتماعی، کار، تمامی اعضای خانواده و تمام دارایی های مادی و حقوق انسانی رو از دست داده و جز بدن برهنه واسش چیزی نمونده چه دیدی نسبت به زندگی داره؟"
اگه موقعیت من آب جوشه، مال اون که سرب داغ بوده!؟
او در رنجی بی انتها، محکومیتی بدون پایان، و این نبرد سرسختانه و مداوم با مرگ، چه برداشتی از زندگی داشته که اینطور شرافتمندانه و نجیبانه رنج رو در آغوش کشیده؟! این جز با یافتن معنای عمیق و حقیقی از زندگی نمیتونه باشه!
نمیخوام داستان کتاب رو اسپویل کنم و همشو تعریف کنم.
بهت پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونی تا بعدا بیشتر درباره معنای زندگی حرف بزنیم.
بذار با این جمله از متن کتاب تمومش کنم:
زندگی هیچ وقت به خاطر اتفاقهای بیرونیش نیست که غیرقابل تحمل می شود، بلکه تنها با از دست دادن معنا و هدف است که غیر قابل زیستن می شود.