مهدی بردبار
مهدی بردبار
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه "بهم ریختگی"

Photo by Guillaume Bleyer on Unsplash
Photo by Guillaume Bleyer on Unsplash



عاشق این رستورانم. راستش را بخواهید برای من خیلی بیشتر از یک رستوران است. ساختمان زیبایی که در مجاورت اسکله قرار دارد. بخش بزرگی از آن سرپوشیده است اما محوطه سر بازی هم دارد که در کنار دریاست .و چند میز و صندلی چوبی چیده شده اند. اینجا و این میز گوشه محوطه پاتوق همیشگی من است. جایی که می توانی در حالی که غذایت را می خوری، صدای امواج را بشنوی، به دریا زل بزنی و بوی آن را استشمام کنی. و بعد از صرف غذا کمی روی ماسه ها قدم بزنی.


در کنار غذاهای خوب و فضای دوست داشتنی، منظره بسیار زیبایی که دارد یک مزیت مهم این جاست. به ویژه وقتی باران می بارد و دریا خاکستری و بی قرار می شود. و در محوطه بیرونی، غذا زیر چتر سرو می شود. آن وقت صدای باد و امواج و بارانی که روی چتر می بارد لذت بخش ترین موسیقی دنیا را می سازد. من معمولا عجله ای برای سفارش دادن ندارم. اول می‌نشینم و خوب به ساحل و دریا نگاه میکنم. به آدم ها و کارهایشان دقت میکنم. و غرق می شوم در خیال و رویا.


حالا هم که او دیر کرده، یکی دیگر از عصرهای بارانی است. دریا خشمگین و کف آلود خود را به ساحل می کوبد. اما دردش را من در سرم حس می کنم. هوا کم کم تاریک می شود و منظره اسکله با چراغ های زردش انگار سکانسی از فیلم های قدیمی است. بی قراری دریا با حال درون من هارمونی دارد. مضطربم و نمی دانم می آید یا نه؟!


هنوز عادت قدیمیِ کاشتن را دارد. تقریبا دارد یک ساعت می شود که منتظرم. خستگی عمیقی را در درونم حس میکنم. دستانم را زیر چانه ام گره میزنم و چشمانم را می بندم و نفس عمیقی میکشم و بوی دریا و ساحل و باران را یک جا فرو می دهم.


_خوبی؟

سرم را که بلند می کنم، روبرویم است. بی سر و صدا آمده و روی صندلی روبرویی نشسته. همیشه همین طور بی سر و صدا بود. حتی رفتنش.

لبخند می زند و می‌گوید : سلام!

هر چند خودم را نمی توانم بینم اما میدانم که چشمانم برق می زند.

_سلام

_ببخش … دیر شد… کار پیش اومد…

_فکر نمی‌کردم دیگه بیای… یه ساعت شده…

_عذر میخوام … هیچ وقت فرصت دیدنت رو از دست نمیدم … گرفتار شدم… خوبی؟

توی ذهنم میگویم "وقتی هستی خوبِ خوبم. فقط حیف که نیستی!" اما به او میگویم: "خوبم..."

_خوبِ خوب؟

_ آره!


سرم را می چرخانم و دریا را نگاه می کنم. میگویند وقتی در دریا طوفانی است، عمق دریا در آرامش و سکون به سر می برد. اما من از سطح تا عمق وجودم طوفانم. بارانم. اما او بی تفاوت اطراف را نگاه می کند. چقدر خونسردی اش آزاردهنده است.

- چه جای کولیه ... گفتی اسمش چیه؟


به او نگاه می کنم. خیلی راحت آمده پشت میز، مقابل من، نشسته و درباره رستوران سوال می پرسد! انگار نه انگار که این طرف میز، من دوباره همان دختر ِ ساده و عاشق پیشه ی 20 ساله شده ام، که مقابل او دست و پایش را گم میکند.

دستانم را زیر چانه ام در هم قفل کرده ام و از سرمایش خودم هم تعجب کرده ام. سعی میکنم لبخند بزنم و در چشمانش نگاه نکنم.

آب دهنم را قورت می دهم و می گویم: "توتی فروتی"


توی چشم هایم زل زده. باورم نمی شود. همان چشم ها! لبخند می زند.

_من چند باری اومدم کیش. زیادم طرفای اسکله اومدم. اما هیچ وقت متوجه اینجا نشدم. جای خوبیه!

_ آره... جای خیلی خوبیه!


او به دریا نگاه می کند و من به چهره اش. نگاهم روی خطوط آشنا و قدیمی و چین و چروک های جدید صورتش می چرخد. نمی توانم با موهای جوگندمی تصورش کنم.

_چرا کیش؟


Photo by Guillaume Bleyer on Unsplash
Photo by Guillaume Bleyer on Unsplash



باد تندی می وزد و موهایم را به هم میریزد. نمی دانم چرا کیش؟ راستی چرا ؟ نه اینجا کسی را داشتم و نه کسی را می شناختم. اما به هر زوری بود آمدم. اینجا برای من چیزی شبیه جزیره تنهاییست. جایی مثل تبعیدگاه. تبعیدگاهی که حالا وطن من است. جایی ست که سال ها در آن زندگی کرده ام. گریه کرده ام و خندیده ام. و بیش از همه چیز خودم را شناخته ام!


راستش تا پریروز، که خیلی اتفاقی دیدمش، فکر میکردم خودم را خوب می شناسم. فکر میکردم میتوانم کنترل افکار و احساساتم را داشته باشم. اما همه چیز به هم ریخت. و من که شرمم می آید بگویم از این بهم ریختگی چندان هم ناراحت نیستم!


نمی دانم چطور در میان ازدحام جمعیت من را پیدا کرد. رفته بودم زیارت درخت سبز. محو عظمت درخت و دخیل ها و گره ها بودم. که ناگهان دیدم کسی جلوی‌ من ایستاد: _باورم نمیشه خودتی!


من هم باورم نمیشد. راستش را بخواهید هنوز هم باورم نشده. اگر بوی ادکلنش همه فضا را نگرفته بود شاید اصلا باور نمی کردم. نمیدانم چرا همه چیز کهنه و قدیمی به نظر می رسد. انگار همه این اتفاقات دارند تکرار می شوند. با خودم می‌گویم "نکنه اینم یه رویای دیگه اس؟" و سرم با به سمت دریا میچرخانم که جز امواج کف آلود نزدیک ساحل، تا بی نهایت تاریکی است.

_ نمیدونم ... دلیل خاصی نداشت ... یه پیشنهاد کار بود و منم قبول کردم...


می دانم باورش نمی شود. مگر می شود یک شبه تصمیم بگیری و هجرت کنی؟ هیچ چیز یک شبه اتفاق نمی افتد. آدم همیشه گزینه فرار را گوشه ذهنش دارد.


- زیاد میای اینجا؟

نگاهم را از دریا میگیرم و به او نگاه می کنم. به من زل زده. و لبخند مهربانی روی چهره اش نقش بسته است.


-زیاد نه... گاهگداری...

و بعد توی ذهنم ادامه می دهم: "اصلا میدونی چند بار اون طرف میز تصورت کردم؟" دوباره به دریا نگاه میکنم و امواج کف آلودش. باران آرامی روی چتر بالای میز می بارد.


دوست دارم بپرسم "چرا بی خبر رفتی؟" اما همین که به چشمانش زل می زنم همه چیز را فراموش می کنم. او هم اینها را از نگاهم نمی خواند. او بی خیال است. بی خیالیِ مخصوص خودش. و من هم که مثل همیشه چیزی نمی گویم. و فقط نگاهم را از او میدزدم.


خیلی حس بدی است ندانی به کجا نگاه کنی. گزینه دریا از همه منطقی تر به نظر می رسد. باد شدیدی می وزد و تلاش می کند رومیزی را جمع کند. نگاهش که میکنم لب هایش تکان می خورد اما من صدایی نمی شنوم. انگار دارد دور می شود. انگار دارد در باد کمرنگ می شود.

- چی؟... بلندتر بگو … صدات رو نمی شنوم ...


Photo by Erwin Doorn on Unsplash
Photo by Erwin Doorn on Unsplash



-ببخشید خانم… خانم …

سرم را بلند می کنم. دیگر از باد و باران خبری نیست. پیشخدمت‌ کنار میز ایستاده. پسر جوانی که لباس فرم رستوران را پوشیده.

-بله… ببخشید توی فکر بودم...

-خواهش میکنم… شما ببخشید مزاحم خلوتتون شدم... جسارتا الان تقریبا یه ساعته اومدید و هنوز سفارش ندادید... گفتید منتظر کسی هستید اگه باز هم طول می‌کشه …


به صندلی خالی روبرو خیره می شوم.

-نه دیگه نمیاد…


کیفم را برمیدارم و از رستوران خارج می شوم. باران آرام تر می بارد. کنار خیابان در انتظار تاکسی می ایستم. هر چه فکر میکنم نمی دانم واقعا پریروز کنار درخت سبز او را دیدم یا نه. انگار اتفاقی است که سالها پیش رخ داده است. انگار یک خاطره دور است.

سلام. من یک پرستارم که گاهی مینویسم و گاهی عکس میگیرم. mehdiii.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید