مهدی بردبار
مهدی بردبار
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

ماجرای وقتی که حالم گرفته بود

Photo by AH NP on Unsplash
Photo by AH NP on Unsplash


حالم گرفته بود.

اتفاقای بد و تلخ یکی پشت دیگری. حس کسی رو داشتم که بلای خیلی غیرمنصفانه ای سرش اومده.

از دنیا و حتی آدما دلخور بودم. چرا این اتفاقا واسه من میفته نه واسه مثلا فلانی! من که انصافا آدم بهتری ام و بیشتر به حقوق دیگران احترام میذارم.

چند تا موزیک گوش کردم. هورنای* رو یه ورقی زدم و به توقعات عصبی رسیدم. انصافا توی زندگی هورنای بیش از هر انسانی تونسته منو اروم کنه!

اروم که شدم و دیدم باز درگیر بازی های ذهنم شدم. دیدم زیربنای خیلی از گلایه ها و همون غر های من توقعات اشتباهی هست که در مورد زندگی دارم.

نشستم و توقعاتی که باعث شده بود من دلسرد و خسته بشم رو نوشتم:

  • توقع دارم زندگی آسان و بی دردسر باشد.
  • توقع دارم همه من را دوست داشته باشند.
  • توقع دارم دچار ناکامی و شکست نشوم.
  • توقع دارم همیشه دیگران به من کمک کنند.
  • توقع دارم فقط لحظات شاد و آرام را تجربه کنم.
  • توقع دارم همه چیز طبق برنامه پیش برود.
  • توقع دارم زندگی و آدما به من ارفاق کنند.
  • توقع دارم فقط دیگران دچار رنج و بحران شوند.


یه بار از روش خوندم و دیدم انصافا مگه میشه پیش فرض ذهنت این توقعات باشه و بعد هر اتفاق کوچک و بزرگی توی رو دلسرد و نا امید نکنه؟!


Photo by Pierre Bamin on Unsplash
Photo by Pierre Bamin on Unsplash




بعد یه چرا به اول هر کدوم اضافه کردم. تا ببینم اصلا میتونم حتی یه دلیل منطقی واسه هر کدوم بیارم یا نه؟

اینجوری شد:


  • چرا توقع دارم زندگی آسان و بی دردسر باشد؟
  • چرا توقع دارم همه من را دوست داشته باشند؟
  • چرا توقع دارم دچار ناکامی و شکست نشوم؟
  • چرا توقع دارم همیشه دیگران به من کمک کنند؟
  • چرا توقع دارم فقط لحظات شاد و آرام را تجربه کنم؟
  • چرا توقع دارم همه چیز طبق برنامه پیش برود؟
  • چرا توقع دارم زندگی و آدمها به من ارفاق کنند؟
  • چرا توقع دارم فقط دیگران دچار رنج و بحران شوند؟


بی تعارف بگم حتی یه دلیل ساده، حتی نه چندان منطقی هم نتونستم پیدا کنم!

فقط در صورتی این توقعات میتونن به جا باشن که من خودمو انسان متفاوت، خاص و دارای حقوقی بیش از بقیه فرض کنم.

اما چرا باید من همچین فکری بکنم؟ مگه من کی ام؟ یا چیکار کرده ام؟

من یه پرستارم که خیلی تلاش کنم بتونم "پرستار خوب"ی باشم. گاهی عکاسی میکنم و گاهی مینویسم.

در هیچ زمینه دیگری نه کار خاصی کرده ام و نه اطلاعاتی دارم!

خوب که نگاه کنیم همه ما آدمای معمولی هستیم. جز حیطه تخصصی خودمون اطلاعات خیلی مختصری درباره دنیا و زندگی داریم.

پس اگه من خاص نباشم و یه آدم معمولی باشم این توقعات رو از دنیا ندارم و دیگه اون حس های مزخرف اول سراغم نمیاد.

الان میتونم بدون فشار بشینم و به مشکلات و اتفاقاتی که افتاده فکر کنم و سعی کنم راه چاره ای واسشون پیدا کنم.

بدون توقعاتی که باعث میشه دنیا رو سیاهِ سیاه ببینم. حتی توی سخت ترین روزها، شبانه روز بیش از 24 ساعت نمیشه! به جان خودم!



* کتاب(عصبیت و رشد آدمی-کارن هورنای)

سلام. من یک پرستارم که گاهی مینویسم و گاهی عکس میگیرم. mehdiii.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید