حالم گرفته بود.
اتفاقای بد و تلخ یکی پشت دیگری. حس کسی رو داشتم که بلای خیلی غیرمنصفانه ای سرش اومده.
از دنیا و حتی آدما دلخور بودم. چرا این اتفاقا واسه من میفته نه واسه مثلا فلانی! من که انصافا آدم بهتری ام و بیشتر به حقوق دیگران احترام میذارم.
چند تا موزیک گوش کردم. هورنای* رو یه ورقی زدم و به توقعات عصبی رسیدم. انصافا توی زندگی هورنای بیش از هر انسانی تونسته منو اروم کنه!
اروم که شدم و دیدم باز درگیر بازی های ذهنم شدم. دیدم زیربنای خیلی از گلایه ها و همون غر های من توقعات اشتباهی هست که در مورد زندگی دارم.
نشستم و توقعاتی که باعث شده بود من دلسرد و خسته بشم رو نوشتم:
یه بار از روش خوندم و دیدم انصافا مگه میشه پیش فرض ذهنت این توقعات باشه و بعد هر اتفاق کوچک و بزرگی توی رو دلسرد و نا امید نکنه؟!
بعد یه چرا به اول هر کدوم اضافه کردم. تا ببینم اصلا میتونم حتی یه دلیل منطقی واسه هر کدوم بیارم یا نه؟
اینجوری شد:
بی تعارف بگم حتی یه دلیل ساده، حتی نه چندان منطقی هم نتونستم پیدا کنم!
فقط در صورتی این توقعات میتونن به جا باشن که من خودمو انسان متفاوت، خاص و دارای حقوقی بیش از بقیه فرض کنم.
اما چرا باید من همچین فکری بکنم؟ مگه من کی ام؟ یا چیکار کرده ام؟
من یه پرستارم که خیلی تلاش کنم بتونم "پرستار خوب"ی باشم. گاهی عکاسی میکنم و گاهی مینویسم.
در هیچ زمینه دیگری نه کار خاصی کرده ام و نه اطلاعاتی دارم!
خوب که نگاه کنیم همه ما آدمای معمولی هستیم. جز حیطه تخصصی خودمون اطلاعات خیلی مختصری درباره دنیا و زندگی داریم.
پس اگه من خاص نباشم و یه آدم معمولی باشم این توقعات رو از دنیا ندارم و دیگه اون حس های مزخرف اول سراغم نمیاد.
الان میتونم بدون فشار بشینم و به مشکلات و اتفاقاتی که افتاده فکر کنم و سعی کنم راه چاره ای واسشون پیدا کنم.
بدون توقعاتی که باعث میشه دنیا رو سیاهِ سیاه ببینم. حتی توی سخت ترین روزها، شبانه روز بیش از 24 ساعت نمیشه! به جان خودم!
* کتاب(عصبیت و رشد آدمی-کارن هورنای)