چند وقت پيش رفته بودم خونه عمه ام كه يادم نيست يه سري ظرف و ظروف براش ببرم يا چي ، خلاصه زنگو زدم و عمه جان جواب داد و درو باز كرد و چهار طبقه رو رفتم بالا و وقتي نفس نفس زنون رسيدم جلوي در ، ديدم طبق معمول ، عمه جان و آقا يدي، شوهر عمه ام ، با لبخند جلوي در منتظر وايسادن . حال و احوالي كرديم و موقع رفتن عمه ام يه دبه ي كوچيك ترشي بادمجون آورد و گفت : خودم درست كردم ، مي دونم دوست داري ، ببر خونه با ليلا و پرهام بخوريد . اين جملاتو يه جوري با يه مهربوني از ته دلي مي گفت كه اين ترشي بادمجون رو از همه ترشي هاي و شيريني هاي عالم خوشمزه تر مي كرد . آقا يدي كه مثل هميشه با شلوار و پيراهن اتوكشيده كنار عمه وايساده بود ،با لبخند ادامه داد : با رشته پلو ميچسبه . اين مثل هميشه كه ميگم ، منظورم از وقتيه كه من يادمه . از حدوداي پنج شيش سالگيم كه خونه ي مادربزرگم زندگي ميكرديمو و قشنگ يادمه كه آقا يدي هر جا كه ميخواست بره ، حتي واسه رفتن تو صف نونوايي براي خريد دو تا نون سنگك ، با پيراهن و شلوار اتوكشيده تو آينه ي روشويي كنار حموم توي حياط ، با دقت موهاي جوگندوميشو شونه ميكرد ، تا همين حالا كه واسه تحويل يه دبه ترشي همونقدر مرتب و خوش لباس مياد جلوي در ، تنها فرقش با اون موقع ها اينه كه اون موهاي جوگندومي حالا ديگه سفيد شدن .
به آقا یدی گفتم : هرچيزي كه عمه درست كنه رو با هر چي كه بخوري ميچسبه و نفهميدم كه فهميدن منم اين حرفو از ته دل گفتم يا فكر كردن شايد دارم تعارف و تعريف الكي ميكنم . تشكر كردم و دبه رو برداشتم و خداحافظي كردم و همونجور که همه ي پله هاي چهار طبقه رو آروم ميومدم پايين ، به اين فكر ميكردم كه چقدر خوبه كه كلي آدم دوروبرم هست كه اينجوري از ته دل دوستم دارن ، دوسشون دارم .
این روزا وقتي که به زندگي فكر ميكنم ، ناخداگاه به مرگ هم فكر ميكنم و من، مطمئنم كه لحظه ي آخر ، همون آخرين دقايق اتصالم به اين زندگي ، دلم ، خيلي زياد ، براي همين دوست داشتن هاي بزرگ ساده تنگ ميشه . براي همین ترشي بادمجونهايي كه با رشته پلو ميچسبن .