مهدی جهانی
مهدی جهانی
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

وقتی که داس بر گلویت فرود آمد من پشت لپ‌تاپم نشسته بودم

پرده‌ی اول: روبرو شدن با سر بریده

من هم مثل خیلی‌ها اولین بار خبر را در توییتر دیدم. روی هشتگ زدم، توییت‌ها را نگاه کردم و با بهت و حیرت صفحه را اسکرول می‌کردم. به جز غم و ناراحتی و چند تا اظهار نظر شخصی چیز بیشتری دستگیرم نشد و تصمیم گرفتم توی گوگل سرچ کنم. چند تا لینک اول بازگویی همان چیزهایی بود که در توییتر دیده بودم تا این که به لینک خبر میدان رسیدم. جزئیات ماجرا را خواندم و حقیقتاً باورش سخت بود، «پدری دختر ۱۴ ساله‌اش را با داس گردن زد و کشت». عمیقاً ترسیدم. به این فکر می‌کردم که یک پدر در برابر خانواده‌اش چه وظیفه‌ای به جز تامین مالی و عاطفی دارد؟ مگر نه این که پدر باید حامی باشد؟ مگر نه این که باید عشق و محبت و راه و رسم سالم زندگی کردن را به بچه‌هایش بدهد؟ مگر نه این که باید با مادر خانه یک محیط گرم و امن برای بچه‌ها درست کند؟ پس چه‌طور یک پدر حاضر شده عزیزکرده‌ی خودش را چنین فجیع بکشد؟

به چند شب قبلش فکر کردم که شاپرکی مسیرش را گم کرد و آمد توی اتاقم و انقدر روی اعصابم رفت تا مجبور شدم با حشره‌کش به حسابش برسم. در نهایت تحمل شنیدن صدای پرپر زدن و جان دادنش را نداشتم و تا زمانی که برم و بندازمش داخل سطل آشغال، چند بار از عذاب وجدان مُردم. برایم جای سوال بود که چه‌طور پدری حاضر می‌شود چنین بلایی سر دخترش بیاورد، حتی اگر بدترین کار را هم در دنیا کرده باشد؟ تا جایی که من می‌دانم نوح با پیامبر بودنش وقتی دید که پسرش با آدم‌های غلطی می‌گردد، تا همان لحظه‌ی آخر سعی کرد با گفت‌وگو و نصیحت او را به سمت خود برگرداند و حال پدری به خودش اجازه می‌دهد جان انسانی را بگیرد؛ آن هم دختر خودش و تنها به اتهام دوست داشتن کسی.


پرده‌ی دوم: واکنش شخصی

از آن‌جایی که معمولاً واکنشم به اتفاقات ناگوار بیرونی این است که (حداقل در خودم و اطراف خودم) از وقوع مجدد آن جلوگیری کنم، نشستم به غور کردن در خودم که «حاجی نکنه منم ناخودآگاه از محیط و دور و برم یاد گرفته باشم که خودم رو صاحاب دختر، همسر، مادر، خواهر، خاله، عمه و... بدونم؟» با خودم دو دو تا چهارتا می‌کردم که منطقاً پدر باید حامی فرزندش باشد، نه صاحبش، باید عشق بدهد به فرزندش نه این که زندان‌بانش باشد.‏ پس شروع کردم به گشتن در خودم؛ به دنبال هر نشانه‌ای از تعصب خشک و معیارهای کنترل‌گرانه‌ای که اندک شباهتی به چنین اتفاقی داشته باشند تا در اسرع وقت از ذهنم حذفشان کنم.

حساب کردم و دیدم مردی به محدودیت گذاشتن و زندانی کردن زن‌ها و دخترهای دور و بر نیست.

مردی به ضعیف انگاشتن خانم‌ها نیست. مردی به برخورد محترمانه، به داشتن درک متقابل، به نداشتن نگاه ابزاری به زن، به بخشیدن بی‌دریغ محبت و حمایت به خانم‌های نزدیک دور و بر (فرزند، همسر، دوست‌دختر، مادر، خواهر و...) است. نه این که به بهانه دل‌سوزی و آبرو توی سرشان بزنی و تحقیرشان کنی.


پرده‌ی سوم: من چه کنم؟

من در عالم خودم بارها به این فکر کردم که اگر زمانی دختری داشته باشم، چگونه باید با او برخورد کنم؟ شاید هزاران بار تصور کردم که دخترم بیاید و بگوید از پسری خوشش آمده و یا با او در ارتباط است. اگر من دخترم را درست تربیت کرده باشم، اگر به تربیت خودم و به چیزهایی که یاد بچه‌ام دادم، مطمئن باشم در آن لحظه نباید عصبانیت یا خشم یا ناراحتی از او داشته باشم. چون خودم می‌دانم که چه‌طور تربیتش کردم. در آن لحظه باید سراپا حمایت باشم، باید نشان بدهم دوست دارم، کنارش هستم و با آغوش باز تجربیاتم را در اختیارش بگذارم. قطعاً حواسم خواهد بود که توی دردسر نیفتد و قرار نیست ولش کنم به امان خدا. ولی قرار هم نیست که مجازاتش کنم یا به بند بکشمش صرفاً چون از یک نفر خوشش آمده.


در آن لحظه باید سراپا حمایت باشم، باید نشان بدهم که کنارش هستم و با آغوش باز تجربیاتم را در اختیارش بگذارم
در آن لحظه باید سراپا حمایت باشم، باید نشان بدهم که کنارش هستم و با آغوش باز تجربیاتم را در اختیارش بگذارم


اگر تشخیص بدهم طرف مقابلش آدم غلطی‌ای هست و به دردش نمی‌خورد سعی می‌کنم اشتباهش و آن قسمتی از ماجرا که نمی‌بیند را نشانش بدهم. ولی تازه در همان شرایط هم نه با محدودیت و تحقیر و دعوا. هر چقدر فکر می‌کنم، با تمام باورهای مذهبی و دینی که دارم، می‌بینم اگر واقعاً درست فرزندم را تربیت کرده باشم، اگر واقعاً دین و اعتقادی در زندگیم وجود داشته باشد، از آن‌جایی که بچه‌ام همانی خواهد شد که من و مادرش هستیم و تربیت کردیم، دیگر چه ترس و نگرانی‌ای باید داشته باشم؟


پرده چهارم: دور و بر ما پر است از رومیناها!

بعد از آن همه غور کردن در خودم و تلاش برای تکرار نکردن داستان مشابه، به این فکر کردم که چقدر رومینا دور و برم است. دخترها و پسرهایی را می‌شناسم که تناقض، محدودیت، کنترل‌گری و... تبدیل به عضوی از خانواده‌شان شده است. پدر و مادرهایی دارند که با همه‌ی ادعایشان به جای محبت و حمایت دادن به بچه‌ها، آن‌ها را محدود و به‌طور افراطی کنترل کرده و به بهانه‌ی دل‌سوزی و آبرو آزرده‌شان می‌کنند. اجازه نمی‌دهند فرزندشان (حتی با ۱۸-۱۹ سال سن یا بیشتر) استقلال در تصمیم‌گیری و تجربه کردن زندگی داشته باشد.

حتی تلاش نمی‌کنند با بچه‌ها حرف بزنند تا ببینند در دنیاشان چیست و چه می‌گذرد؟ در برابر اطرافیان فاز این را دارند که «بچه‌ی ما معصوم و مقدسه و هیچ کار خطایی نمی‌کنه و همه چی اوکیه» ولی در محیط خانه بابت هر عملی که باب میلشان نباشد او را سین جیم می‌کنند. از آن طرف هم بچه‌ها را می‌بینم که با وجود همه‌ی محدودیت‌ها بالاخره راه زیرآبی رفتن را پیدا کرده و بدون این که پدر و مادر بویی ببرند کاری که باب میلشان هست را می‌کنند.

 حتی تلاش نمی‌کنند با بچه‌ها حرف بزنند تا ببینند در دنیاشان چیست و چه می‌گذرد
حتی تلاش نمی‌کنند با بچه‌ها حرف بزنند تا ببینند در دنیاشان چیست و چه می‌گذرد


و این وسط هر دو طرف ضرر می‌کنند. والدین مثل کبک سرشان در برف فرو رفته و نمی‌فهمند چه اتفاقی برای فرزندشان می‌افتد و روی حدس و گمان شخصی حساب می‌کنند. آن‌ها شانس داشتن یک ارتباط صمیمانه و امن با فرزندانشان را از خود گرفته و در عین حال حرص می‌خورند که چرا بچه‌شان همان چیزی که می‌خواستند نشده؛ در حالی که همین بچه‌ها زیردست همان پدر و مادر بزرگ شده‌اند. دقت نمی‌کنند که این بچه سر بوته عمل نیامده و حاصل تربیت خودشان است. انگشت اتهامشان به سمت بیرون است و به جای این که اشتباهاتشان را بپذیرند و سعی کنند با فرزندشان ارتباطی امن بسازند، محدودش می‌کنند، تحقیرش می‌کنند، دست‌کمش می‌گیرند و به‌صورت افراطی کنترلش می‌کنند.

از آن طرف بچه‌ی خانواده هم به جای این که خانه برایش یک جای امن باشد، می‌شود محل عذاب. به جای این که با حمایت و تجربه‌ی والدینش و در یک محیط کم‌خطر با چیزهای جدید روبرو شود، خیلی جاها مجبور خواهد شد به‌تنهایی و با آزمون و خطای بسیار و در یک محیط پرخطر دنیاهای جدید را تجربه کند.

 حرص می‌خورند که چرا بچه‌شان همان چیزی که می‌خواستند نشده؛ در حالی که همین بچه‌ها زیردست همان پدر و مادر بزرگ شده‌اند
حرص می‌خورند که چرا بچه‌شان همان چیزی که می‌خواستند نشده؛ در حالی که همین بچه‌ها زیردست همان پدر و مادر بزرگ شده‌اند


هر دو طرف دارند ضرر می‌کنند ولی حواسشان نیست که چه چیز گران‌بهایی را از هم دریغ می‌کنند. با هم حرف نمی‌زنند، از دنیای هم خبر ندارند و انتظار دارند طرف مقابل بدون حرف زدن، بدون تبادل اطلاعات، ذهنشان را بخواند و یک شبه تبدیل به چیزی بشود که ایده‌آل آن‌هاست. پدر و مادر به دنبال فرزند ایده‌آل، بی‌نقص و فرمانبردار هستند و فرزند پدر و مادری می‌خواهد که او و دنیایش را درک کنند.

ولی هیچ کدام از این‌ها بدون اعتماد، حرف زدن، ارتباط داشتن و در نهایت و مهم‌تر از همه یک محیط امن محقق نخواهد شد! بچه‌ها (خصوصاً در کودکی و نوجوانی) قرار نیست چیز خیلی متفاوتی از پدر و مادرشان باشند. مشکل ‌آن‌جایی است که والدین نمی‌توانند اشتباه و قصور خود را ببینند (یا می‌بینند ولی قبول نمی‌کنند). نمی‌توانند به‌درستی با این حقیقت روبرو شوند که به عنوان یک انسان نقص‌هایی داشته و کامل نیستند و برای همین بعضی جاها کم گذاشتند و کافی نبودند. به جای پذیرفتن کامل نبودنشان، به جای تلاش برای بهتر شدن تدریجی (و کنار گذاشتن تلاش برای عالی و بی‌نقص بودن) شروع می‌کنند به کنترل بیش از اندازه بچه‌ها و شدیدترین حالتش می‌شود همین ماجرای رومینا اشرفی؛ کنترل‌گری به جایی می‌رسد که پدر حتی تحمل حضور فرزندش را هم ندارد و حذفش می‌کند!


پرده آخر: چه می‌توانیم بکنیم؟

من (با این که خیلی به روان‌شناسی علاقه دارم) روان‌شناس یا جامعه‌شناس نیستم. ولی چیزهایی به ذهنم می‌رسد که به‌نظرم به کمتر شدن اتفاق‌های مشابه کمک می‌کند (حداقلش این است که این‌جا نظراتم را می‌نویسم تا اگر اشتباهی داشتم بقیه تذکر بدهند). از نظر من بهترین کاری که از دست ما بر می‌آید باز کردن و باز نگه داشتن راه گفت‌وگو و ارتباط سالم است. چرا که به‌نظرم دردسرهای ما از جایی شروع می‌شود که گفت‌وگو کردن و مهم‌تر از همه گوش کردن فعالانه را کنار می‌گذاریم. و منظورم از ارتباط سالم هم یعنی با همسایه، هم‌کلاسی، همشهری داخل مترو و... همانی باشم که انتظار دارم بقیه با نزدیکانم باشند. سعی نکنم آدم‌ها را کنترل کنم و دقت کنم که صاحب اصلی آدم‌ها خدای بالای‌سرشان است (تا جایی که اطلاع دارم خدا به پیامبرش هم به جز رساندن پیام وظیفه‌ی دیگری نداده پس من که باشم که خودم را صاحب آدم‌ها بدانم؟).



پی‌نوشت:

یکی از چیزایی که من از دیروز حرصش رو می‌خورم، رسانه‌ایه که (بنابر طبیعت رسانه بودنش) تنها به جنجال، داغ کردن خبر و جمع‌کردن بیننده واسه خودش مشغوله. اون‌هایی که صداشون بلندتره عموماً در بهترین حالت به متنی احساسی کفایت کرده و می‌گذرن. بگذریم از صفحات زرد اینستاگرامی که رسماً کاسه‌ی گدایی واسه مخاطب گرفتن رو به دست گرفتن و ماجرا رو به فرار کردن دو نوجوون عاشق تقلیل دادن. یا توییتری که در این‌جور مواقع میدون جنگ می‌شه و هر کس اصرار داره که نظرش رو فرو کنه توی مخ بقیه. اشتباه نکنید! کم ندیدم آدمای دغدغه‌مندی که شروع به تحلیل روان‌شناختی یا جامعه‌شناختی با رویکرد حرفه‌ای کرده باشن یا صادقانه بیان و از تجربیات خودشون بگن. ولی کماکان معتقدم که چنین اتفاقی فیل در تاریکی است. هر کس (حتی منی که این همه از این واقعه نوشتم) برداشت شخصی خودشو داره. به‌نظرم بهترین کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که با هم حرف بزنیم. فرقی نمی‌کنه دختریم یا پسر اگه از این‌جور اتفاقا ضربه خوردیم، درموردش حرف بزنیم تا هم تحمل کردن سختیش راحت‌تر بشه و هم بقیه نسبت به واقعیت‌هایی که دور و برشونه آگاه‌تر بشن. اگه هم تا حالا از این چیزا از نزدیک ندیدیم که خب خوبه پای حرف ملت بشینیم تا بفهمیم آدمای دورمون با چه مشکلایی روبرو هستن و این‌طوری با هم مهربون‌تر باشیم.

خانوادهنوجوانرومینا اشرفیتربیت فرزندغم
دانشجوی کامپیوترم و وقتایی که دانشجو نیستم، کارم قصه گفتنه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید