مدتها پیش (حدود سه سال پیش) داخل نمازخونه دانشگاه بودم که یکی از همکلاسیهام اومد پیش من و حال و احوالمو پرسید.
اولین سوالی که پرسید این بود که چیکار میکنی و چقدر درآمد داری؟
بعد از دادن یک سری اطلاعات به این دوست همکلاسی و نتورکرمون، منو با خودش برد به خیالاتش در آینده و جایی که من یک فرد بسیار ثروتمند تبدیل شده بودم!
من هم که تا به حال کسی نیومده بود به سراغم و مستقیم این مباحث رو بهم بگه، جذب حرفاش شدم و گفت که چند روز دیگه میخوام بهت یک کاری رو پیشنهاد بدم که آیندت رو تغییر بده.
بعد از چند روز (ازونجایی که آدرس خونمون رو بلد بود) اومد دم خونمون و گفت اگر میشه یه دقیقه بیا پایین کارت دارم!
ما هم از همه جا بی خبر رفتیم پایین و همونطور که سوار بر یک موتور(که حکم اسب تورنادوی زورو رو داشت براش) بود گفت:
- منتظر چی هستی؟ بپر بالا دیگه!
+ من لباس نپوشیدم که! کجا میخوایم بریم؟
- جای خاصی نمیخوایم بریم! همین پارک بغل خونتون...
+ اااااا اوکی بریم...
اتفاقی که افتاد این بود که پارک بغل خونمون نرفتیم و در حالی که شلوار نامناسب تو خونه پوشیده بودم( خشتک اون شلوار دریده شده بود) و دمپایی گشاد بابام رو هم پا کرده بودیم و سوار بر تورنادو با سرعت نزدیک 90 کیلومتر بر ساعت و با اشک های ناخواسته(بخاطر باد) و با فاصله ای حدود 15 کیلومتر دور از خونمون به محلی رفتیم(خداییش پارک بغل خونمون نرفتیم) که دوستمون فکر میکرد من در اون فضا متحول میشم و به زیرمجموعه های وی میپیوندم!
اون روز صحبت زیادی با من کرد این دوست نتورکرمون و تا حدی که به دو دوست بالاسری خودش هم اطلاع داد که برای پرزنت من تشریف بیارن و من رو متقاعد کنم.
نتیجه و خروجی اون روز معرفی کتاب پدر پولدار، پدر بی پول + یک سری ویدئوی انگیزشی و آموزشی افرادی که در اون شرکت بازاریابی کار میکردن و قرار شد که من هم به این روند ادامه بدم که هم زیرمجموعه اونا بشم و هم برای خودم زیرمجموعه پیدا کنم(یا بهتر بگم افراد رو به هر نحوی شده متقاعد کنم!)
البته اون روز من درس خیلی مهمی گرفتم تو زندگیم!
و اون درس این بود که اکثر نتورکرها به شلوارهای خونگی خشتک پاره و دمپایی گشاد اعتقادی ندارن و به هر نحوی و در هر شرایطی دنبال جمع آوری زیرمجموعه هستن...
درس مهم تر این بود که نتورکرها کلیپای انگیزشی خیلی قشنگی دارن ولی در هر صورت باید ازشون فرار کرد...
و درس خیلی خیلی مهمی که تو زندگیم گرفتم این بود که با شلوار خونگی (شلواری که چاک های فراوانی دارد و خشتکشان دریده شده) تا دم در خونه دیگه نرم و دمپایی که برام گشاده رو پا نکنم!
و این بود تجربیاتی که من با شلوار خونگی و دمپایی بابام، سوار بر موتور تورنادوی یک نتورکر، پیدا کردم.
بیشتر نتورکرهایی رو هم که دیدم در طی این چندسال صاحب BMW و بنز و ... نشدن!