فکر کردم چه بنویسم! من که دوچرخه سوار نیستم؛ نصف کودکی را بجای پشت فرمون دوچرخه، پشت کامپیوتر گذراندم، البته به این خاطر که دوچرخه نداشتم، (متاسفانه) کامپیوتر داشتم. آخرین بار که دوچرخه سوار شدم 10 سال قبل بود. صبر کنید، نه! همین دو سه ماه قبل هم سوار یکی از دوچرخه های نازک نارنجی پایتخت شدم. (تبلیغ نشود یه وقت)
یک سربازم! با یک دفترچه بیمه نیروهای مسلح که تنها امتیاز خدمت سربازی محسوب می شود :) از پادگان که حوالی میدان ونک است، خودم را به سهروردی رساندم تا به دندان پزشکی رسیدم. سر و سامان خوبی داشت، دندان پزشک ها هم به نظر با تجربه می رسیدند اما گویا مسئول خرید ناجوانمرد و تحریم های ظالمانه دست به دست هم داده اند تا دندان درد من به دندان زجر تبدیل شود. بعد از خالی کردن بیش از 10 آمپول بی حسی روی این لثۀ بی گناه بالاخره توانستم درمان را ادامه بدهم.
بعد از 3 ساعت با دستی روی صورت از دندان پزشکی خارج شدم و دوچرخه های نارنجی پایتخت را آنطرف خیابان دیدم. بعد از گذراندن مراحل ثبت نام دوچرخه را برداشتم و از سرپایینی خیابان شریعتی به راه افتادم. باور کنید ترکیب لباس خیارشوری (لباس نیروی انتظامی)، دوچرخه نحیف نارنجی رنگ و زنگِ لحاف دوزی آن احمقانه ترین ترکیبی بود که هرکس می توانست آن روز در خیابان ببیند :) اما بیخیال نگاه مردم شدم و از سرپایینی و دوچرخه سواری لذت بردم.
حالا به سراغ آمار و ارقام جذابمان برویم. این خاطره را تعریف کردم که بگویم شایسته است، حداقل مسیرهای سرازیری شهر را از دوچرخه های شهری استفاده کنیم. با اینکار حداقل یک قدم کوچک (اما تاثیرگذار) برداشته ایم.
این اولین نوشته من در ویرگول بود. به واقع نوشته ایده آلی نیست و احتمالا پر از ایراد است. امیدوارم حالا که اولین نوشته من با چنین ماجرا و کمپین خوبی همراه شد، باعث خوش شانسی و خوش قلمی در نوشته های بعدی باشد. مخلصیم.