مهدی صیاد
مهدی صیاد
خواندن ۵ دقیقه·۶ ساعت پیش

استثنایی ترین معشوقه من - قسمت هشتم

استثنایی ترین معشوقه من - قسمت هشتممت هفتم
استثنایی ترین معشوقه من - قسمت هشتممت هفتم



ورود به کمپ، برای من شبیه پا گذاشتن به دنیایی ناشناخته بود. وقتی در را پشت سرم بستند، حس کردم همه دنیا روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. بوی تند مواد ضدعفونی‌کننده ، دیوارهای رنگ‌پریده و سرد، و سکوتی عجیب که در فضا پیچیده بود، همه چیز را وهم‌انگیز کرده بودند. پاهایم انگار قفل شده بود و نمی‌توانستم قدم بردارم. قلبم به شدت می‌تپید و ذهنم دنبال راهی برای فرار بود. انگار نه تنها از کمپ، بلکه از همه چیزهایی که مرا به اینجا رسانده بود، می‌خواستم فرار کنم. نگاهم به دنبال چیزی یا کسی بود که بتواند خیال مرا کمی راحت کند.

در همین حال‌و‌هوا بودم که صدایی آشنا از ته سالن به گوشم رسید: "ولش کنیدبابا ، این رفیق ۱۰ ساله خودمه." صدا را شناختم. صدای حسن بود. همان حسن که ده سال پیش، در یکی از بدترین روزهای زندگی‌ام، وقتی برای اولین بار تصمیم به ترک گرفتم، کنارم بود. سرم را بالا آوردم و او را دیدم. همان قد بلندو هیکل چارشانه ، همان نگاه محکم و صلابت همیشگی‌اش. حسن به سمتم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. گرمای دستش انگار چیزی را درونم زنده کرد. با صدای آرام و اطمینان‌بخشش گفت: چطوری؟ خوبی ؟ "نگران نباش، اینجا تقصیر خودت بود که رفتی و رفاقت رو گذاشتی زیرپا ولی من هوای داداشم که کلی خاطره داریم باهم ، دارم." ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد، محکم منو تو بغلش گرفت و گفت بیخیال ، جلوی اینا نمیخوام اشکت رو ببینم ."

لحظه‌ای حس کردم شاید همه این سختی‌ها، تمام این مسیر پر از درد و ناامیدی، فقط برای این بود که دوباره حسن را ببینم. او تنها کسی بود که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ام دستم را گرفته بود. همان روزهایی که همه چیز به هم ریخته بود و من هیچ امیدی به زندگی نداشتم. بعد از انتخابات سال ۸۸، وقتی خیابان‌ها پر از آشوب و سردرگمی شده بود، ناامیدی ، فشار زندگی و شرایط حاکم مرا به فراری ترغیب کرد که آن رفتن به کمپ بود. اما حسن، در همان شرایط کمپ ترک اعتیاد، حسن که آن موقع 8 ماه پاک بود با صبوری و حمایتش به من کمک کرد. او نه فقط یک دوست، که برادری بود که که بی اغراق هیچ فرقی با برادر تنی ام نداشت.

این بار اما شرایط متفاوت بود. حالا دیگر از آن شور و انگیزه‌ای که روزگاری در وجودم موج می‌زد، چیزی نمانده بود. تنها چیزی که داشتم، ترس بود. ترسی از آنچه در انتظارم بود، از دردی که می‌دانستم به زودی مرا درگیر خود خواهد کرد. یاد دهه هشتاد افتادم، زمانی که ترک اعتیاد معنای دیگری داشت. آن دوران را به نام *ترک یابویی* می‌شناختند. ترک یابویی یعنی قطع مصرف مواد، بدون هیچ حمایتی؛ نه قرصی، نه دارویی، نه حتی یک مسکن ساده. در آن روزها، درد چنان شدید بود که افراد را زنجیر می‌کردند تا نتوانند به خودشان آسیب بزنند. زنجیرها گاهی دو هفته تمام پاهایشان را در اسارت خود نگه می‌داشتند.

حالا که دوباره در این مسیر بودم، سایه خاطرات آن دوران سنگین‌تر از همیشه روی ذهنم سنگینی می‌کرد. آن دوران فقط درد جسمی نبود که باید تحمل می‌کردیم؛ تحقیر و بی‌رحمی شرایط هم زخم دیگری بود که بر جانمان می‌نشست. عباراتی مثل *پیش‌خوری، پنیر سیمکارتی، و گشنه‌سوز* هنوز در ذهنم زنده بودند و یادآوری آن روزها را تلخ‌تر می‌کردند.

در آن زمان، وعده‌های غذایی چیزی نبود که بتواند گرسنگی کسی را برطرف کند. صبحانه‌ها معمولاً شامل یک‌سوم نان بربری و چیزی به نام *پنیر سیمکارتی* بود. این پنیر، آن‌قدر کوچک بود که شاید اندازه‌اش فقط دو برابر سیم‌کارت می‌شد. وقتی آن را روی نان می‌گذاشتی، حتی نان سفید نمی‌شد. برای همین، اغلب مجبور بودیم نمک لای نان بریزیم تا طعم پنیر را تقلید کنیم و شاید معده‌مان را فریب دهیم. اما این تدابیر هم بیشتر از یک ساعت دوام نداشت. گرسنگی مثل موجی بی‌پایان، دوباره برمی‌گشت.

این گرسنگی فقط یک مشکل جسمی نبود؛ بلکه بهانه‌ای برای تحقیرهای بی‌پایان بود. مدیران کمپ، وقتی برای سرکشی می‌آمدند، افراد را با نگاهی بی‌رحم از نظر می‌گذراندند. اگر کسی چهره‌ای تکیده یا آثار گرسنگی در چهره‌اش نمایان بود، به ارشدها می‌گفتند: "فلانی رو نگاه کن، بدبخت گشنه‌سوز شده." این عبارت، بیشتر از هر چیزی، حس تحقیر و ناتوانی را در وجودمان زنده می‌کرد.

حالا اما اینجا، در کمپ حسن، با اینکه شرایط بهتری داشتیم، ولی هنوز سایه همان خاطرات شوم بر ذهنم سنگینی می‌کرد. وقتی حسن کنارم نشست و گفت: "تو بدتر از این‌هاش رو دیدی. من می‌دونم تو کی هستی. اینا تو رو نمی‌شناسن." چیزی درونم روشن شد. شاید هنوز امیدی بود.

روزهای اول کمپ اما چیزی جز تاریکی نبودند. یازده روز اول، ذهنم کاملاً خالی بود. چیزی یادم نمی‌آید. فقط درد بود و درد. دردی که انگار از اعماق وجودم برمی‌خاست و هر لحظه شدیدتر می‌شد. بیشتر وقت‌ها زیر پتوی کثیفی که بوی عرق و ترس می‌داد، پنهان می‌شدم و سعی می‌کردم از این دنیا جدا شوم. حسن اما همیشه کنارم بود. او به همه گفته بود: "کسی کاری بهش نداشته باشه." هر چند ساعت یک‌بار می‌آمد، پتو را کنار می‌زد، دارویی به زور توی دهانم می‌گذاشت و با صدای محکم اما آرام‌بخشش می‌گفت: "تموم می‌شه. این آخرین باره. قوی باش."

حرف‌های حسن، مثل طنابی بود که مرا از عمق تاریکی بیرون می‌کشید. اما هر بار که به گذشته فکر می‌کردم، چیزی در وجودم فرو می‌ریخت. یاد روزهایی افتادم که در دانشگاه بودم. آن شور و اشتیاقی که به آینده داشتم، حالا شبیه خوابی دور به نظر می‌رسید. مشکلاتی که در دوره اصلاحات بر من وارد شد، باعث اخراجم از دانشگاه شد. آن روزها، امیدم به آینده کم‌کم رنگ باخت. بعد از انتخابات ۸۸، ناامیدی به اوج خودش رسید و من رگ هایم را زدم ولی گویا جهان برایم برنامه ای داشت . اما حالا، اینجا بودم، با هزار درد و ترس.

هر بار که حسن کنارم می‌نشست و با آن نگاه مطمئنش به من خیره می‌شد، چیزی در وجودم بیدار می‌شد. او تنها کسی بود که باور داشت می‌توانم از این باتلاق بیرون بیایم. شاید این بار، واقعاً آخرین بار بود. شاید هنوز امیدی بود که بتوانم از نو شروع کنم.



- سی ام آبان هزاروچهارصدوسه

مهدی صیاد{یاهو123}
تهران

استثنایی‌ترین معشوقه قسمتترک یابوییقطع مصرف موادپنیر سیمکارتیعشق
www.masterkelas.com📌📌🖥️💻📱🌐 ▶️ Instagram Insta:mehdisayad1983📌▶️ Telegram :@karomediagroups طراح وب و گرافیست - نویسنده - شاعر و ترانه سزا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید