همه چیز از دوران بلوغ شروع شد. فکر کردن به خودم، اطرافم، زندگی، فلسفه و همهی چیزهایی که همه تو یه دورهای درگیرش میشن. مسیر مشخصه و همه میشناسیمش. بعد از چند سال دست و پنجه نرم کردن با این مسائل، حدود اواخر دبیرستان، کم کم شروع کردم به کنار اومدن با خودم و به قولی از آب و گل در اومدم.
عاشق فیزیک و ریاضی بودم. هدفم این بود که فیزک کوانتم بخونم و دانشمند نظری بشم. به یادگیری زبون علاقه داشتم. برنامهنویسی و سرکله زدن با کامپیوتر هم همیشه بود. عاشق ویولن و موسیقی کلاسیک. همینقدر ساده!
در طول کلنجار رفتن با خودم سعی کرده بودم خیلی از کلیشهها، سنتها، «همیشه اینجوری بوده و اینجوری میمونه»ها رو دوباره بهشون فکر کنم و یا با منطق انتخابشون کنم و یا حذفشون کنم. همهی اینها باعث میشد کلی کله شق باشم. عاشق علم و مطالعه ولی متنفر از مدرسه. در نتیجه نمره هیچوقت برام مهم نبود. از همهی خونواده و فک و فامیل نصیحت که فیزیک کوانتم تو ایران به جایی نمیرسه و کار و پول و بقیهی خزعبلات! از من بیخیالی! عاشق فیزیک بودم و دلیل لازم و کافی برای تصمیمم بود.
بعد از کنکور مهاجرت کردم به تهران. کار پیدا کردم. خونه گرفتم. یه دانشگاهی هم ثبت نام کردم. یه زندگیه جدید. با مسائل جدیتری روبهرو میشدم و بر خلاف قبل که سعی میکردم خیلی عاقلانهتر بگیرم و کله شق نباشم! از قضا همین کار رو هم کردم!
به صورت ناخودآگاه شروع کردم به گرفتن تصمیماتی که قبلا حتی بهشون فکر نمیکردم. تصمیمات درست! احتمالا به خاطر اینکه قبلا خیلی احساس مسئولیت در قبال تصمیماتم نداشتم و بعدش قضیه برام جدیتر شده بود. کلاس فرانسه که قبل از کنکور فرصت نشد برم رو نرفتم چون باید وقتم رو برای کارهای مهمتر(!) میذاشتم. کلاس ویولن رو ادامه ندادم به همون دلیل! بلاگنویسی و ساختن کانال یوتیوب که تازگی خیلی بهشون علاقهمند شده بودم رو براشون وقت نمیذاشتم به همون دلیل! و تقریبا خودم رو از هر لذتی محروم میکردم تا وقتم رو برای کارهای مفیدتر بذارم!
دو هفته قبل یه پست اینستاگرام در مورد چالش ۱۳ دیدم. یه جور بازی(؟). ثبت نام کردم. داستان بازی رو اینجا میتونید بخونید. اتفاقی که برای من افتاد این بود که مثل بقیه اول سعی در کشف معمایی که وجود نداشت داشتم. بعد از مدتی دیدم چیزی بولدتر از رنگ کردن تابلوها نیست. شروع به رنگ کردن کردم. به محض شروع، خاطراتی از نقاشی کشیدنهام و رنگ کردن کتاب رنگ آمیزی بزرگسالانم که پر از لذت و آرامش بودن فکرم رو به خودش مشغول کرد و بعد از چند دقیقهای به خودم آمدم که غرق در رنگ آمیزی شدم و بازی رو فراموش کردم. برای همین بیخیال شدم و سعی کردم به معماهای اصلی(!!) بپردازم. بازی تموم شد. توضیح دادن که ماجرا از چه قراره. این آخرین و واضحترین تلنگر برای من بود. تلنگر ۱۳!
دقیقا از بعد از کنکور شروع کردم به حس افسوس! که قبلا بهتر بودم. از خودم راضیتر بودم. نمیدونستم چرا؟! بعد از این داستانها تصمیم گرفتم تا بیشتر به علایقم به پردازم و تعادلی بین کله شق بودن قبل از کنکورم و محتاط بودن بعدش برقرار کنم.