چند وقتی هست تصمیم به نوشتن دارم اما نتونستم شروع کنم. شاید دوری از قلم به مدت مدید، وسواسم در انتخاب قالب، اینکه اصلا این حرفا رو بزنم یا نه؟ چیا بگم و به چی بپردازم در بعد فنی و شرایط سختی که هر روز یک روی جدیدشون رو نشون میدن در بعد دیگر باعث شد که یکم به تعویق بیافته.
فعلا تصمیم شد صرفا بنویسم. البته خواندن نوشته های یک نفر دیگه که انگار به گونه ای دیگه در این مسیری که من هستم بود رو تو همین پلتفرم خوندم و تحت تاثیر قرار گرفتم و تشویق شدم من هم فعلا همینطور شروع کنم.
بزار از همین الان بنویسم و صرفا چیزهایی که در این لحظه هست. توی اتاق کارم ( که مدتیه محل زندگیم شده) نشستم پشت کامپیوتر. ساعت حدود 9 شبه. امروز تقریبا تموم شده و به تایمی رسیدم که توی یکی دو سال گذشته خیلی متفاوت گذشته. انقدر تفاوت بین کارها، مکان ها، افراد، حس ها و حالاتی که تو این تایم تو بازه های مختلف بودم هست که واقعا برای خودم هم قابل باور نیست. اولین باره دارم از این زاویه به این قضیه نگاه میکنم. اینکه این همه تفاوت آیا باعث تشویشه؟ یا تشویش باعث اینهاست؟ یا اینکه میتونن مستقل باشن و به هم ربطی نداشته باشن و الکی سخت نگیرم؟ پاسخ هر چی باشه نیاز به تامل بیشتر داره گمونم. همین که در دایره توجه قرار بگیره به نظرم خوبه. امروز تقریبا تموم شده. دو سه روز قبل دوباره برای بازه ای اضطراب تونست بهم غلبه کنه و برای ساعاتی به همم بریزه. ترسم از اینکه امروز چطور میخواد بگذره دوباره بهم غالب شده بود برای ساعاتی. هر چند ازشون تونستم در بیام. در نهایت دیشب ایده ای به سرم زد که تونست مشکل رو برای امروز حل کنه. در عمل چیزی عوض نشده فقط با امید به اینکه فردا احتمال داره اتفاقی بیافته که مشکل امروزم رو بتونه حل کنه امروز رو گذروندم و با دو نفری هم که وابسته بودن به اتفاق امروز کاملا با اعتماد به نفس برخورد کردم و حتی بدون حواله ی فردا، کار به فردا افتاد. احتمالا هم فردا حل بشه حالا اگر نشد یه فکری میکنیم.
مساله ی مهمی که هست اینه که در عالم واقع هیچ اتفاقی نیافتاده که من مشکل رو حل شده بدونم. صرفا احتمال یک اتفاقی به وجود اومده. واقعا هر طور نگاه میکنم نمیتونم درصد بالای 50% درصد به افتادنش بدم. 50% در صد هم از این بعد بهش میدم که بین دو گزینه ی "اتفاق افتادن" و "اتفاق نیافتادن" 50 درصد احتمال با هر گزینه است.
به نظر من بخش عمده ای از اضطراب های ما از شیوه ی برخورد ما با این مساله است. بزارید با همین مثال سناریو رو باز کنم. فرض کنید الان بخوام ذهنم رو درگیر این کنم "اگر این اتفاق فردا نیافته چی میشه؟". اول بزارید مشکل رو دقیقا بگم. یک مبلغی باید به حساب دو نفر واریز کنم و ندارم. تا پنج شنبه فکر میکردم از طریقی جور میشه ولی نشد. دیروز که جمعه بود واقعا برای چند ساعت اول روز خیلی تحت تاثیرش بودم جوری که مستاصل شده بودم. برای اینکه اگر جور نشه چیکار کنم یه پلن نهایی داشتم که فکر میکردم اگر مجبور شم انجامش میدم. و روی موافقت بی قید و شرط یه نفرم حساب کردم. اما نتونستم مطرحش کنم و انجامش برام مقدور نبود. بعدش کمی سعی کردم کنترل و به دست بگیرم و برگردم تو حال. یه راه حلی به ذهنم رسید که یه نفر رو مجاب کنم مقداری که نیاز دارم و در اختیارم بذاره تا یک ماه دیگه. اینطوری حداقل دغدغه ی امروز برای یک ماه عقب میافته. هر چند تو این ماه از این داستان زیاد دارم پیش رو اما خب یکیش میگذره. اون شخص هم ظاهرا قبول کرده ولی هنوز پول تو حساب من نیومده منم به حساب اونا نزدم. ممکن هم هست که نشه اصلا. حداقل امروز که نشد. نکته اینجاست : امروز من بدون اینکه مشکلاتی که دیروز فکر می کردم در صورتی که پول رو امروز نداشته باشم پیش بیاد ،گذشت. بله گذشت. و اون اتفاق هم " اتفاق نیافتاد". اما امروز من واقعا بدون مشکل گذشت. الان دوباره فردایی مشابه امروز وجود داره. و من باید باز فکر کنم به اینکه اگر اتفاق نیافته چی میشه؟ چرا ما درگیر این میشیم؟ چرا نمیتونیم جلوی بازی ذهن رو بگیریم؟ اصلا آیا به همین سادگیه؟
به این فکر میکنم یک زمانی چقدر به این "اتفاق نیافتادن" فکر میکردم. شاید نکته ی انحرافی این موضوع این باشد که در صورت در نظر گرفتن احتمال "اتفاق نیافتادن" ما میتوانیم به دنبال راهکار های بیشتر باشیم. کاملا موافقم اما نکته اینجاست که ما جور دیگر هم میتونیم به مساله نگاه کنیم. اگر واقعا بتونم این دیدگاهی که الان مطرح میکنم رو تو مواجهه با مشکلات پیاده کنم به نظرم عالی میشه.
وقتی به مشکلی بر میخورم بدون فکر کردن به اینکه بیام و یک خط ماجرایی یا فلوچارت براش درست کنم که اگر این شد چی میشه و اگر نشد چیکار کنم بیام و صرفا راه حل هایی که به ذهنم میرسه رو بدون در نظر گرفتن نتایج احتمالیشون بررسی کنم تمرکزم رو بزارم روی پیدا کردن راه حلهای خلاقانه و موثر و انرژیم رو بزارم رو پیاده سازی اونها. و اینکه نتیجه رو بزارم به عهده ی خودش ( حالا این خودش میتونه هر چیزی باشه. خود اون فرآیندی که داره اتفاق میافته واقعی ترین چیزه). این باور رو تو خودم تقویت کنم که توی هر شرایطی قطعا میتونم با آرامش تصمیم بهتری بگیرم و این چرخه رو تا مرگ ادامه بدم قطعا خیلی احتمالات شگفت انگیز پیش روم هست که میتونه نتیجه رو عوض کنه. عموما نتایج به صورت دومینو وار همدیگه رو تحت تاثیر قرار میدن و همه این رو میدونیم اما کماکان از نقش خداگونه ی خودمون پایین نمیایم. انرژی که میخوام توی فرآیند "اگر نشد چی میشه؟" صرف کنم بزارم تو مسیر کشف راه های جدید و بعد هر کدوم که قابل انجام بود رو انجام بدم. انجام بدم فقط همین. لیس للانسان الی ما سعی.
این یه نکته. همونطور که گفتم مشکلات یکی دو تا نیست و امروز نگرانیهای جدیدی اضافه شد. یکی از دوستام خیلی تو مصائبم شریک شده و البته دوستیمون انقدر عمیق هست که از این بابت نگرانی وارد نباشه بهم اما باز یک اتفاقی هست که باید مدتها قبل میافتاده و نیافتاده و هرچی هم بیشتر طول بکشه مصائب بیشتر میشن و آلارم ها روشن میشه. آلارمهایی که الان هست حداقل 3 ماه پیش هم بوده حالا به یه شکل دیگه و هر طور شده تونستیم عقبشون بندازیم تا الان. ولی خب هم باری که تو این مدت خواسته یا ناخواسته کشیدیم زیاد بوده هم اینکه هر چه عقب میافته سخت میشه معوق کردنشون. ابتدای شروع مساله این اتفاق میتونست 50 درصد مشکلاتم رو حداقل برای مدتی عقب بندازه.. بعد در مسیر اتفاقاتی افتاد که این درصد تقریبا به 25 درصد تقلیل یافت. برای دوستم هم فکر کنم همون نسبت 50 درصدی باشه. من تا جایی که ممکنه سعی می کنم فکر نکنم و روی کارم و روزها تمرکز کنم. البته اون مشکل من هم این دوستم بابتش تعهد داده و بار اینها هم افتاده گردنش. یعنی هم داره مشکلات خودش رو میکشه هم مشکلات من رو. و چیزی که آزار دهنده ست اینه. سعی کردم دوباره بهش یاداوری کنم این داستان احتمالات و روند چرخ رو. امیدوارم کمی از این اضطرابش کم کنه. و اونکاری که دیروز نتونستم انجامش بدم رو امروز انجام دادم. و پیشنهادش رو مطرح کردم. در لحظه ی طرحش ( از طریق متن واتس اپ) بی اختیار اشک میریختم. امتحان سختی هم برای من و هم برای شخص مقابل بود. همونطور که حدس میزنید جواب منفی شنیدم. البته منفی با اما و اگر. اگر قبلا تو همچین شرایطی همچین جوابی می گرفتم شاید ناراحتم میکرد. و مدتی باهام میموند. الان حتی ناراحت هم نشدم.
راهکاری که انتخاب کردم اینه. همون چیزی که الان وجود داره رو دریاب. روش زوم کن راه حل پیدا کن. اگر چیزی پیدا نکردی موقت کنارش بزار برو سر بعدی و تا زمانی که نیومده سراغت تو سراغش نرو. خودش به اندازه ی اهمیتش میاد سراغت و تو هم بهش میپردازی. منتها به اندازه ی اهمیتش و به راه حلش. منتظر پیشامد و نتایج نباش و از بررسیشون دست بردار. تمرکزت رو انجام کار درست در زمان حال باشه و با این باور به نتایج شگفت انگیز ایمان داشته باش. نتایج قرار شگفت انگیز باشن حالا خوب یا بد.
خب این هم شد یه چیزی. چند سطری سیاه کردم. بیش از هر وقتی احساس می کنم تو بطن سفر قهرمانیمم. و باید این رو عملی کنم. باید این اژدهای هفت سر رو شکست بدم. چیزی که بهش رسیدم اینه که این شرایطی که توش هستم رو خودم به وجود آوردم و راه تغییرش هم خودمم و درون خودم. باید تلاش کنم که خودم رو تغییر بدم تا شرایط هم تغییر کنه. سختیهای توی مسیر الان برام لذت بخشه. فرار نمیکنم. تحمل هم نمیکنم دیگه. هر جا دیدم سنگینه میزارمش زمین نفس میکشم. بر میگردم به خودم. اونقدر تو خودم قدرت میبینم که هیچ مشکلی رو مشکل نمیبینم. شاکرم که این جهان بینی رو پیدا کردم. من در اوج روزهای سخت، سختی رو جدی نمیگیرم و میرم تو دل روزها و مطمئنم نتیجه میگیرم. تا الان هم بهشون فورجه دادم اعلام وجود کنن. من در کنارشون بزرگ شدم. اونقدری بزرگ که دیگه بزرگشون هم کوچیکه. دیگه تحمل نمیکنم، باهاشون کنار میام و ازشون میگذرم. اونقدری ارزش دارن که من بهشون میدم. و با همین راهکار قهرمان این داستان میشم. مثل روز برام روشنه.