نمیدانم چرا اینجا هستم. اما تقریبا مطمئنم برای خوشگذرانی نیست.
لودویک ویتگنشتاین
یکی از محوریترین مضامین فیلم ۲۰۰۱: ادیسهی فضایی این است که انسان را موجودی ابزارساز و مصرفکننده معرفی میکند. گوشت دیگر حیوانات، آسمان بالای سرش، یا حتی خودش؛ برای انسانِ مصرفکننده تفاوتی ندارد.
جایی در فیلم، هوش مصنوعیِ فضاپیما علیه انسان میشورد. دیویدْ خارج از فضاپیماست و کلاه ایمنی به سر ندارد، برای همین رایانه تصور میکند بهترین فرصت برای نابود کردنش است. ولی دیوید با حبس کردن نفسش، چند ثانیهای وارد فضای بیهوا میشود و خودش را نجات میدهد.
انسان برای زندهمانی مجبور است به دشوارترین آزمونهای هستی تن بدهد. نه پشمِ ضدسرما دارد، نه پنجه، و نه نای زنده ماندن در طبیعت. انسان به چیز بزرگتری برای بقا نیاز دارد. و آن چیز، هرچه هست، لذت نیست. (از کاشفان دریانوردِ اسپانیایی گرفته تا فضانوردان، خوشگذرانی هرگز در فهرست اولویتهایشان جایی نداشته. چرا؟)
پس اگر لذت مبنا نباشد، تنها گزینهی محتمل «زندهمانی معنیدار» است. و معنی، به زبان زیدی اسمیت، شامل سه چیز است: «درد، وحشت و وجد». و این مثلث، آدم را میسوزاند، تا چیزی شبیه معنا از دلش برآید. و به تعبیر بوکوفسکی، زیستن یعنی ازخودگذشتگی برای عشق آنجا که میگوید: «عشقت را بیاب و بگذار جانت را بگیرد.»
بنابراین، در زندگی آدمیزاد، همانقدر که جایی برای پیرمردها نیست*، جایی برای لذت هم نیست.
* جایی برای پیرمردها نیست، فیلمی از برادران کوئن