برای اولین بار دکارت فرانسوی در کتاب " principia philosophiae[1] " خود از تمثیل درخت دانش سخن گفته است، او معتقد بود که مابعدالطبیعه یا متافیزیک ریشه درخت فلسفه است، درختی که «فیزیک» تنه آن و طب و مکانیک و اخلاق شاخههای اصلی آن را تشکیل میدهند و در کل این بدان معناست که خداوند اساس و ضامن یقینی شدن علوم و دانش انسانی است، خدایی که وجود آن در متافیزیک اثبات شدهاست و معلوم میشود که خدا با خلق مداوم حقایق سرمدی و گزاردن آن حقایق و تصوراتشان در فطرت انسان باعث شناسایی انسان میشود و از طرفی خود ضامن این علوم است. سیصد سال پس از او، مارتین هایدگر مدعی شد که درخت مورد نظر دکارت، در زمین "وجود" ریشه دارد؛ چراکه این درخت نمیتواند در زمین و آسمان معلق باشد!
[1] اصول فلسفه
در فلسفه سه پرسش مهم مطرح است که همگی همواره تلاش کرده اند که به پاسخ آن دست یابند و آن سه پرسش، پرسش از وجود (هستی)، مادة المواد (سرآغاز) و صیرورت[1](تغییر). اساس فلسفه از وجود آغاز می شود و همچنان مسئله فیلسوفان است. انسان ها پایه همه چیز را وجود می گیرند و شروع می کنند به پرسیدن "این وجود داره؟ اون وجود داره؟!" و زمانی که به خدا می رسند نیز اینگونه رفتار می کنند: "خدا وجود داره؟" که در واقع این سوال از پایه اشتباه است؛ فکرکنید در شهری مثلا پاریس زندگی می کنیم و بگوئیم: "آیا فرانسه توی پاریس هست؟" بنابراین سوال درست اینگونه است: "وجود خدا داره؟" یعنی وجود با خدا سنجیده شود. بر اساس وجود (هستی) و عدم (نیستی) مسئله ای برای شکسپیر پیش می آید: "بودن یا نبودن؛ مسئله این است." که به مسئله انسان غربی نیز بدل می شود؛ اما تا قبل از زمان کانت. بعد از وی مسئله اینگونه شد: " نمود داشتن یا نمود نداشتن." و بودن و نبودن دیگر برای غربی ها اهمیتی چندان نداشت. اصلی ترین مسئله، مسئله وجود است، که به علت از جای بد شروع کردن، برخی انسان ها به گمراهی کشیده شدند. وظیفه فلسفه پیدا کردن جواب درست نیست؛ بلکه ارائه کردن پرسش های دقیق است.
پرسش دومی که فلسفه بعد از آشکار شدن وجود مطرح می کند، پرسش از مادة المواداست. ماده اولیه خلقت که در یونانی به آن آرخه می گفتند، مفاهیمی را روشن می سازد که در تصمیم گیری و سیاست مهم است. آرخه در زمین وجود بر بستر اصلی، به نام الثئا صیرورت پیدا کرد و به تابع آن نمایان یا از طریق آن محقق شد. در واقع ذات حقیقت همان الثئا است، آن بخش از حقیقت که بخش ایده آل ها و آرمان ها است؛ ذاتش مفهومی به نام الثئا است. سومین پرسش فلسفی در غرب، پرسش از صیرورت است، صیرورت و تغییر با ضرورت اصل انرژی. در واقع انرژی همان تفکراست؛ یعنی چه مقدار میتوان دانست؛ سوال بزرگی که رسیدن به آن، هدف فلسفه مدرن است. انسان غربی با بیان وجود، از وجود به مفهومی بنام الثئا (آرخه) رسید و از آرخه با نیرویی بنام اندیشه و تفکر ، به مفهومی به نام تخنه رسید.
بذری که در زمین وجود کاشته می شود تا این درخت شکل بگیرد آرخه یا مادة المواد[2] نام دارد. بذر ی که کشت شده، بعد از مدتی که زیر زمین می ماند،آرام آرام زمانش فرا می رسد و در اثر تغییر، میشکافد و آرام آرام به جوانه زدن شروع می کند. به این مرحله، شکافت الثئا گفته می شود. این کلمه ، از این جهت کلمه ای مهم است که خود غربی ها اذغان دارند که عمده اشکالات تمدن فلسفه غرب این بوده است که بر روی این کلمه تمرکز نکردند. الثئا یعنی میل داشتن به انکشاف؛ مثلا کسی که زیباست نمی تواند خودش رو بپوشاند و همواره میخواهد زیبایی خویش را آشکار سازد، عالم نیز همچین حالتی دارد، عالم میخواهد پرده را از خود کنار بزند و خودش رو بروز دهد. هراکلیتوس گفته است که میل به انکشاف و خود نامستوری، غریزی است. پس این میل که در کنش فردی دیده می شود در عالم هم دیده می شود، عالم هم اصرار دارد که پرده را کنار بزند و خود را آشکار کند.
زمانی که این دانه کاشته شد، طی هزاران سال، آرام آرام شروع کرد خود را شکافتن، آشکار کردن و خود را بروز دادن. این امر باعث می شود که در زمان هراکلیتوس مسئله ای بنام لوگوس[3] اهمیت پیدا کند. اولین چیزی که از دانه، خودش را در خاک عمق می بخشد همین لوگوس است. وقتی که راجع به لیوان صحبت می کنیم، میدانیم که لیوان یک کلمه است و زمانی هم که آن را مشاهده نکنیم میدانیم که لیوان چیست. وجود لیوان و وجود آب داخل آن وابسته به کلمه ای است که در ذهن ما است. واژه ای که برای ما قابل فهم و مفهوم است یا همان لوگوس که هراکلیتوس معتقد به اصل صیرورت و تغییر، یکی از بزرگترین مدعیانش بود.
هراکلیتوس، لوگوس (یعنی کلمه،تصور،تصدیق،خرد، و هر آنچه که با زایش آنچه که ما به آن نطق می گوییم؛ مفهوم را بر ذهن جاری می کند.) مطرح کرد و اساس چیزی شد که امروزه به آن زبان و ادبیات گفته می شود. البته بشر، هزارا ن سال قبل تر از هراکلیتوس شعر سروده بود و کتاب نوشته بود و حرف می زد؛ اما اساس طرح ریزی یک نظام جامع با هراکلیتوس آغاز می شود. دویست سال قبل از هراکلیتوس، اندیشه های هومر حاکم بود و کتاب وی یعنی ادیسه هومر بر اساس تقدیرگرایی بود که در آن خدایان از بیرون عالم، فعل و انفعالات عالم را رقم می زدند. به طوریکه زئوس و دیگر خدایان پهلوانان را در مقابل اهریمنان که غول ها را حمایت میکردند، جانبداری می کردند. یعنی در زمان آشیل و چهره های این چنینی، سیاست گذاری و تصمیم سازی از بیرون عالم بشر و طبیعت اتفاق می افتاد و اراده ها و نیروهایی حضور می یافتند و این فعل و انفعالات را رقم می زدند.
در زمان هراکلیتوس به بعد با اطلس شروع می شود و با هراکلیتوس به اوج خود می رسد، زمانی که بشر دیگر ارتباطش را با آن عالم بیرونی قطع می کند و خود سعی در رقم زدن سرنوشت خویش می کند. هراکلیتوس به روند تحقق بذری که در زیرزمین کاشته شده، نگاه می کند. در اثر فرآیند عمل هراکلیتوس، لوگوس محقق می شود. ،زبان وادبیات و هر آنچه را که در زبانشناسی می شناسید از اینجا به بعد در زمین وجود عینیت پیدا می کند؛ اما لوگوس به تنهایی کفایت پیدا نمی کند و در نتیجه ادامه حرکت الثئا و میل به نامستوری آشکار شدن طبیعت، اثری آغاز می شود. اگر هراکلیتوس به عنوان یک طبیعت گرا ماده اولیه خلقت را آتش می گرفت، فیثاغورث عدد گرفت. پس به مفهوم لیوان، کمیت نیز افزوده می شود. یعنی لیوان یک شکل هندسی دارد.
در آن زمان هندسه اقلیدسی وغیره مطرح می شود و به طبع آن، شرایطی فراهم شد که ریاضیات و هندسه با اثر فیثاغورث امروزه به جایی رسیده که کامپیوتر با دو عدد صفر و یک، تصاویر را می سازد. همچنان اندیشه ی فیثاغوری و کمیت و عدد پا برجا است. از آنجایی که محصولات بیل گیتس در زمان حال، ریشه در عمل فیثاغورث دارد. همانگونه که او معتقد بود ماده اولیه خلقت چیزی نیست جز عدد، در اینترنت شما می بینید که عالمی بر اساس آن بوحود آمده است. پس همه آنچه را که زبان و ادبیات می شناسید هراکلیتوسی و هر آنچه را که ریاضی و هندسی می شناسید فیثاغوری و اقلدسی می گویند که بخش دوم این بذر است. طی انکشافی که صورت می گیرد؛ این دانشمندان سرشان پایین بود و منتظر بودند که ببینند از زیر این زمین چه چیزی بیرون می آید.
[1] از حالتی به حالت دیگر در آمدن
[2] ماده اولیه عالم، سرآغاز
[3] کلمه
طالس،آناکسیمندر،آناکسیمینس و هراکلیتوس چهار عنصر را مد نظر داشتند، آنها بر این فرض بود ند که ماده اولیه ی خلقت، عنصر است. یکی میگفت آب است؛ وقتی آن را می ریزیم به درون منافذ زمین می رود، دومی میگفت نه، این عنصر هوا است، سومی میگفت نه خاک است و چهارمی یعنی خود هراکلیتوس میگفت این عنصر آتش است. بنابراین ما یک مفهوم داریم به نام آب و لیوان؛ یک کمیتی دارد: یعنی بُعد هندسی و مقدار و وزنش و یک کیفیتی که امروزه توی شیمی به آن h2o میگویند، آب. آب همان چیزی است که در شیمی اساس تبیین کیفیت شده است.
پس مفهوم،کمیت و کیفیت؛ ۳ بخشی بود که ادبیات و زبان، ریاضیات و هندسه و شیمی را رقم زد. این ۳ گزاره ی پایه، از درون آن آرخه از همان سرآغاز، از همان بذر اولیه که در اثر میل به نامستوری طبیعت شکافت، محقق شد. وقتی محقق شد،آرام آرام جوانه زد، حاصل جمع این ۳ ریشه مفهومی بنام متافیزیک شد. حال از عالم وجود سر بر آورده است، خود را نمایان کرده است؛ اما همچنان افلاطون، پارمنیدس و سقراط نگاه شان به نهال کوچکی است که درحال پدیدار شدن از درون زمین است و هنوز محصولی نداده، به همین دلیل است که اگر به بحث های فلاسفه آن زمان نگاه کنیم، به نظر غیرکاربردی است. افلاطون لفظی را بنام ایده [1] ایجاد کرد، او گفت هرآنچه را که میدانیم، از قبل میدانسته ایم و به ما گفته شده و حال فقط آن را به یاد آورده ایم. پارمندیس برخلاف هراکلیتوس که به تغییر معتقد بود به ثبات اعتقاد داشت، هراکلیتوس بر این باور بود که هر چیزی در جهان ما همیشه دستخوش تغییر است. در حقیقت هیچ چیز در جهان پایدار نیست، مگر فرآیند تغییر. تغییر، اساسی ترین ویژگی طبیعت است و یکی از مشهورترین گفته های هراکلیتوس این است که"همه چیزها در وضع سیال قرار دارند." از نظر او ما " نمیتوانیم دوبار در یک رودخانه شنا کنیم." وقتی برای بار دوم پا به رودخانه میگذاریم نه ما همان شخص قبلی هستیم و نه رودخانه همان است، "زیرا آب های تازه پیوسته در جریان است و بر ما میگذرد." وی معتقد به "این همانی" بود، یعنی مدادی که در دست داریم همان مداد، لیوانی که از آن آب مینوشیم همان مداد و لیوان است، نه پاککن و قاشق چنگال، به دیگر سخن هرکدام از این اشیاء همانی اند که هستند. اکنون متافیزیک محقق شد.
در زمان طالب افلاطون، ارسطو، نهال از زمین وجود سر برآورد و کلمه ای بنام فوزیس [2] در ادبیات یونان بوجود آمد. که در اثر میل به انکشاف و نامستوری آن نهال بود. طبیعت، فوزیس یا فیزیک حوزه ای است که در اثر اَلِثئا در اثر میل به نامستوری آرام آرام خود را بروز میدهد. شکاف هستهای، بمب هسته ای، باز شدن پروندهی دنای انسان و تمام این چیزها نشان دهنده آن است که عالم ذره ذره خود را شکافته و نشان داده از جسم انسان تا سنگ ... فیزیولوژی یعنی دانش فوزیس شناسی. فوزیس همان نهالی است که در زمان فلاسفه پیش در زمین بود و حال روبه روی چشمان ارسطو سر به آسمان بلند و بلند تر میکند و حضور ارسطو بدلیل نقش مهم و اساسی او در آبیاری و بالندگی این نهال است. دو هزار سال بعد از ارسطو این درخت تقریبا شکل میگیرد، زمانیکه فیزیک تقریبا شکل گرفته است. یوهانس کپلر و آیزاک نیوتن به زیرزمین نه؛ بلکه به تنهی درخت مینگرند. نیوتنی که قوانین اولیه مکانیک مدرن را بنا کرد و کپلر و کوپرنیکی که موجب انقلاب کوپرنیکی شد، او که با علم ریاضی نیز به خوبی آشنا بود، با مطالعه جرکت سیارات در زمان های مختلف، نظریه خورشید مرکزی را به این صورت بیان کرد: زمین همراه با ماه، مانند دیگر سیارات در مدار دایره ای و مخالف جهت حرکت عقربه های ساعت به دور خورشید میگردد و حرکت روازنه خورشید در آسمان، ظاهری ونتیجه چرخش زمین به دور محور خود است. اگرچه بعد ها، کپلردریافت که سیارات در مدار های بیضوی، به دور خورشید در حرکت می باشند.
حال که متافیزیک در زیر فیزیک قرار دارد، نگاه آنها واقعی و رئال خواهد بود، نه ایدهآلی و تجسمی درمورد پدیدهی ناپیدایی که درون زمین بود. درخت فیزیک حاصل همان علنی کردن طبیعت است. سپس همین فضا با دو چهره شاخص فرانسوی و انگلیسی عینیت یافت، دکارت و بیکن. دکارتی که به همه چیز شک کرد به غیر از شک کردن خود، چگونه شک میکنم؟ با اندیشه ام. من میاندیشم، پس هستم. در این زمان نگاه به تنه مطرح نبود چراکه آرام آرام نگاه به شاخه ها موضوعیت پیدا میکرد. شاخه هایی که سایه میانداختند و برای اولین بار در تاریخ مدرن درختوارهی دانش توسط بیکن طراحی شد.
حال نگاه ها نه به زیرزمین و نه به تنهی درخت، بلکه به شاخه ها معطوف و سر به هوا شده بودند. نگاه به جامعه شناسی، آگوس کونت: همهچیز در جامعه تعریف میشود. کارل مارکس اذعان کرد که اگر مشکل معرفتی وجود دارد، مربوط به متافیزیک درون زمین نیست و مربوط به طبقات اجتماعی ای است که در این شاخه ها خود را نشان داده است، معرفتی که در کسی که از طبقات پایین می آید و کسی که از طبقات بالا، با یکدیگر متفاوت است، زیرا به گونه ای متفاوت زندگی کرده اند. فروید به سراغ عقده های درونی از جمله ادیپ و دیگر رفت و تمامیت انسان را به کشش و کنش های غرایز جنسی تقلیل داد. انسان حیوانی است، شهوانی.
این درخت نیاز به تنفس دارد که برگ های آن که همان هنر است، آن را امکان پذیر میکنند، هنر یعنی همان لبخند ژکوند داوینچی، رافائل، رامبراند. این درخت از زیرزمین تغذیه میکند و مواد مغذی و آب را میگیرد و در هوا هم اکسیژن و زنده میماند. هر درخت محصولی بنام میوه میدهد و نام میوهی این درخت نیز به یونانی تخنه است، که وقتی به لاتین و فرانسه و انگلیسی می آید میشود تکنیک و به عربی فن. درنتیجه میوه این درخت همان تکنیک است، تخنه. زمانیکه مارتین هایدگر دست دراز کرد که میوه این درخت فلسفه را بگیرد، فریادش از سیطره تکنولوژی بر بشر بلند شد. بله، سیطره تکنولوژی بر بشر.
مواخذه:
سوره البقرة (35) : وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ
سوره الأعراف (19) : وَيَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلَا مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ
در فرهنگ اسلامی شجره ممنوعه را بیشتر به درخت جاودانگی تعبیر می کنند، اما در فرهنگ مسیحی از آن تعبیر به درخت آگاهی می شود، به این معنا که ابلیس آدم را با وسوسه جاودانگی یا آگاهی فریب داد.
در تعبیر مسیحی گرفتار آمدن بشر به دام فلسفه، نه به معنای جست و جوی حقیقت، بلکه به معنای ظن و شک و سوبژکتیویسم (ذهنیت) نتیجه خوردن از میوه شجره ممنوعه است؛ لذا نامیدن شجره ممنوعه به درخت فلسفه سخن تازه ای نیست.
در این جا لازم است موضوعِ نسبتِ فلسفه با دین کمی شکافته شود تا درک و پذیرش این نوع تفسیر از شجره ممنوعه آسان تر گردد. در ابتدا بایستی بدانیم که فلسفه غیر از حکمت است و لزوماً هر فیلسوفی حکیم نیست، چه بسا حکیمان امّی و درس نخوانده ای که به قول حافظ مسئله آموز صد مدرّس شده اند.
علوم مدرسه ای و اکتسابی مثل فلسفه در نهایی ترین شکل خود، تنها عطش حقیقت را به انسان می چشانند. لذا می بینیم که فلسفه غربی تبدیل به بزرگ ترین کارخانه شرک سازی شده است. این عقیم شدگی فلسفی در آن دسته از فیلسوفان اسلامی نیز که در بُعد عملی دین ناقص بوده اند نمود و ظهور بارزی پیدا کرده است. این دسته از فیلسوفان عموما شک گرا یا طرفدار عقل استدلالی و بی توجه یا کم توجه به عقل شهودی و دریافت های قلبی و روحانی می باشند.
آیت ال.. خمینی که حدود بیست سال سابقه تدریس منظومه و اسفار داشته اند و از مدرّسان مسلم فلسفه اسلامی در حوزه بوده اند و تألیفاتی در این زمینه دارند، در مجموعه اشعاری که بعد از ارتحالشان به چاپ رسید، دیدگاه خود را در مورد فلسفه منقطع از عرفان عملی این گونه اظهار داشته اند:
با فلسفه ره به سوی او نتوان یافت
با چشم علیل، کوی او نتوان یافت
این فلسفه را بهل که با شهپر عشق
اشراق جمیل روی او نتوان یافت
آنان که به علم فلسفه می نازند
بر علم دگر به آشکارا تازند
ترسم که درین حجاب اکبر، آخر
سرگرم شوند و خویشتن را بازند
این فلسفه را که علم اعلی خوانی
برتر ز علوم دیگرش می دانی
خاری ز ره سالک عاشق نگرفت
هر چند به عرش اعظمش بنشانی
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی می توان رسید به دریا از این سراب
هر چه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
از فتوحاتم نشد فتحی و از مصباح نوری
هر چه خواهم در درون جامه آن دلفریب است
خمینی، روح الله، دیوان امام، ص 202، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام، 1379.
همان، ص 209. همان، ص 245. همان، ص 48. همان، ص 51.
[1] idea
[2] فیزیک