مهراد معینی
مهراد معینی
خواندن ۳۱ دقیقه·۳ سال پیش

اعترافات میمون شیناگاوایی

"این ترجمه را نخست به شادی عزیزم تقدیم میکنم که عشق و اشتیاقم به او دلیل خلق این اثر شد و سپس به تمامی علاقه مندان و خوانندگان فارسی زبان آثار نویسنده‌ی مشهور ژاپنی، هاروکی موراکامی— با احترام، مهراد.”

من اون میمون پیر رو حدودا پنج سال پیش تو یه مسافرخونه‌ی کوچک ژاپنی در شهری با چشمه های آب گرم، واقع در استان گونما، دیدم. ساختمون اون مسافرخونه، که من اون شب به طور تصادفی توش اقامت داشتم، بسیار قدیمی، و اگه بخوام دقیقتر بگم، رو به نابودی بود.

تو اون ایام، من به هرجا که ندای درونم فرمان میداد سفر میکردم. ساعت از هفت شب گذشته بودکه به مقصدم، شهری با چشمه های آب گرم، رسیدم. از قطار پیاده شدم. پاییز کم و بیش رو به پایان بود. چند ساعتی از غروب خورشید میگذشت و همه چیز در تاریکی سرمه ای رنگی که مختص نواحی کوهستانی‌ست فرو رفته بود. باد سرد و گزنده ای که از سمت ارتفاعات کوهستان میوزید برگهای کف خیابون رو از سمتی به سمت دیگر جابجا میکرد.

پیاده به سمت مرکز شهر به راه افتادم تا جایی برای خواب و استراحت پیدا کنم، اما هیچکدوم از مسافرخونه‌های خوب شهر تو اون ساعت کسی رو پذیرش نمیکردن. به پنج، شش تا مسافرخونه سر زدم اما همگی دست رد به سینم زدن. بالاخره در محله‌ای خلوت در خارج ازشهر، مسافرخونه‌ای پیدا کردم که پذیرشم کرد. مسافرخونه ظاهر ویرونه‌ای داشت و بیشتر شبیهِ خوابگاههایِ گروهیِ ارزون قیمت بود. از ظاهر ویرونه‌ی مسافرخونه پیدا بود که سالهای زیادی از عمرش گذشته: یه محلِ ارزون برای اقامت، بدون جذابیت‌های معمول مسافرخونه‌هایِ قدیمی. اینجا و اونجا اتصالات کج و معوجی به چشم میخوردن، تعمیرات عجولانه و بی دقتی که هیچ شباهتی به اجزای دیگه‌یِ ساختمون نداشتن. تردید داشتم این مسافرخونه بتونه از زلزله بعدی جون سالم به در ببره و فقط امیدوار بودم که این اتفاق درطول اقامت من در اونجا نیفته.

مسافرخونه شام سرو نمیکرد اما صبحانه میداد و هزینه یک شب اقامت توش بسیار ارزون بود. در راهرویِ ورودی، میز ساده‌ای قرار داشت که پُشتش مردی کاملا بی مو، که ابرو هم نداشت، نشسته بود. مرد هزینه یک شب اقامت رو پیشاپیش اَزَم گرفت. فقدان ابروها باعث شده بود تا چشمای درشتش به طور عجیبی بِدرخشَن. کنار مرد، متکایی روی زمین بود که گربه‌ی بزرگ و قهوه‌ای رنگی، که مثل خود مرد، پیر و کهنسال بود، روی اون به خواب عمیقی فرورفته بود. به گمونم، بینی گربه مشکلی داشت چون بلندتر از هر گربه‌ای که تا اون موقع دیده بودم خروپف میکرد. ریتم خروپف های گربه گاه و بیگاه منقطع و نامنظم میشد. انگار همه چیز تو این مسافرخونه رو به زوال و نابودی بود.

فضای اتاقی که قرار بود شب رو توش سپری کنم گرفته و تنگ بود، درست شبیه انباری‌ای که توش تُشَک و رختخواب نگه میدارن. چراغِ اتاق کم نور بود و کف اتاق با هر قدمی که بر میداشتم صدای مهیبی میکرد. البته دیگه برای ایراد گرفتن خیلی دیر شده بود. به خودم گفتم همین که امشب سقفی بالای سَرَمِ و جایی‌ هم برای خواب دارم باید خوشحال باشم.

وسایلم رو، که کلاً خلاصه میشد تو یه کوله پشتی بزرگ، در اتاق گذاشتم و از مسافرخونه زدم بیرون و راه افتادم به سمت شهر. اتاقهای این مسافرخونه از اون مُدلایی نبود که آدم دلش بخواد توشون وقت بگذرونه. به یه مغازه سوپ فروشی رفتم و شام ساده‌ای خوردم. رستوران دیگه‌ای تو اون ساعت باز نبود و خوردن سوپ تنها گزینه بود. یه آبجو و مقداری تنقلات هم با سوپم خوردم. سوپ کیفیت آنچنانی نداشت و وِلَرم بود، با اینحال شکایتی نداشتم.

هرچی که بود از گشنه خوابیدن بهتر بود. از سوپ فروشی که خارج شدم، فکرکردم شاید بد نباشه تا یه بطریِ کوچکِ ویسکی و مقداری تنقلات بگیرم تا تو مسافرخونه مصرف کنم، ولی متاسفانه هیچ مغازه‌ای اون موقع شب باز نبود. ساعت از هشت گذشته بود و تنها جاهای باز، مراکز بازی‌ای بودن که عموماً تو شهرهای با چشمه‌های آب گرم رایجن. ناچاراً به مسافرخونه برگشتم، لباسام رو درآوُردم، حوله‌ای پوشیدم و رفتم پایین تا از چشمه‌ی آب گرم مسافرخونه استفاده کنم.

چشمه‌ی آب گرمی که تو طبقه‌ی پایین مسافرخونه بود، در مقایسه با ظاهر قدیمی و ویرونِ مسافرخونه، فوق العاده بود. آب جوشانِ چشمه رنگ سبز غلیظی داشت و بوی گوگردش قوی تر از هر چشمه‌ی آبِ گرمی بود که تا اون موقع دیده بودم. وارد چشمه شدم و خودم رو تا مغز استخوان گرم کردم. خوشبختانه کس دیگه ای اونجا نبود و تونستم یه حمام لذتبخش و طولانی بکنم.

راستش خیلی مطمئن نبودم که اصلاً کسی جز خودم تو اون مسافرخونه اقامت داشته باشه. بعد از مدتی احساسِ سرگیجه‌ی خفیفی کردم و از چشمه درومدم تا حالم کمی جا بیاد و بعد دوباره به چشمه برگشتم. با خودم فکرکردم که این مسافرخونه انگار اونقدرام جای بدی نیست، اگه هیچیم نبود حداقل حمّامِش نسبت به حمام مسافرخونه های بزرگتری که معمولاً پر ازتوریستن آرامش بسیار بیشتری داشت.

داشتم برای بار سوم حمام میکردم که میمونی درِ شیشه ایِ محوطه رو باز کرد و وارد شد. با صدای آرومی گفت: "عذر میخوام". کمی طول کشید که باورکنم اون یه میمونه. به هرحال، آب غلیظ چشمه کمی گیج و منگم کرده بود و طبیعتاً انتظار دیدن میمونی که صحبت کنه رو هم نداشتم. در نتیجه یه کم طول کشید تا بین چیزی که جلوی چشمام داشت اتفاق میافتاد و این واقعیت که اون موجود حقیقتاً یک میمونه ارتباط برقرار کنم. میمون در رو پشت سرش بست، سطل هایی رو که روی زمین پخش و پلا بودن مرتب کرد، و بعد با یک دماسنج، دمای آب چشمه رو چک کرد. جوری با دقت به عقربه‌ی دماسنج خیره شده بود که انگار یک میکروب شناس مشغول آزمایش روی نمونه‌ای از باکتری‌هاست.

میمون ازم پرسید: "حمام چطوره؟"

گفتم: "خیلی خوبه، ممنون!".

صدام توی بخارحمام پیچید و پژواک کرد، درست مثل اسطوره ای که از گذشته های دور، از اعماق جنگل، بازتاب میکرد و به گوش میرسید. اون پژواک...اِ...وایسا ببینم، راستی یه میمون اینجا چیکار میکرد؟؟ چرا به زبان من صحبت میکرد؟؟!!

میمون همچنان با صدایی آروم گفت: "میخواین پُشتتون رو کیسه بکشم؟" صداش به جذابیت و اغواگریِ صدای باریتونِ یه گروه موسیقی جَز بود و اصلا شبیه به صدایی که از یه میمون تو ذهنتون دارین نبود. هیچ چیز غیرعادی‌ای تو صداش جلب توجه نمیکرد. در واقع، اگه چشماتونو میبستین و فقط به صداش گوش میکردین، فکر میکردین واقعاً یه آدم داره باهاتون حرف میزنه.

جواب دادم: "آره، حتما. ممنون میشم". البته اینجوریم نبود که من اونجا نشسته باشم تا کسی بیاد و پشتم رو کیسه بکشه، ولی به خودم گفتم که اگه پیشنهادش رو رد کنم ممکنه با خودش فکر کنه که بخاطر میمون بودنشِ که درخواستش و رد کردم. به هرحال دیدم پیشنهادش دوستانه است و منم نمیخواستم به احساساتش لطمه ای بزنم. برای همین به آهستگی از چشمه خارج شدم و روی یه تخته‌ی چوبی کوچک، روی شکم، دراز کشیدم. میمون لباسی به تن نداشت. البته این موضوع منو متعجب نکرد چون میمونها اغلب همینطورن. به نظر میومد میمونِ مُسِنّی باشه چون موهای سفید زیادی داشت. روی حوله‌ی کوچکی صابون مالید و با دستانی ماهر و کارکشته شروع کرد به کیسه کشیدن پُشتم.

میمون گفت: "هوا خیلی سرد شده، اینطور نیست؟"

- آره، همینطوره.

- به زودی برف این منطقه رو میپوشونه و اون وقت سقف باید پارو بشه. باور کنید اصلاً کار آسونی نیست.

برای چند لحظه، سکوت کوتاهی بینمون برقرار شد و من یِهو پرسیدم: "تو میتونی به زبون انسانها حرف بزنی؟"

میمون بی معطلی گفت: " البته که میتونم."

حتما خیلیا پیش از من این سوال رو ازش پرسیده بودن. ادامه داد: "من از بچگیم توسط انسانها تربیت شدم و همین باعث شد به سرعت زبونشون رو یاد بگیرم و صحبت کنم. من مدت زیادی تو توکیو، در محله شیناگاوا زندگی میکردم."

- کجایِ شیناگاوا؟

- حوالی گوتِنیاما

- محله خیلی خوبیه

- بله. همونطورکه میدونید، برای زندگی جای خیلی خوبیه. در همون نزدیکی، باغ گوتنیاما قرار داره که از مناظرش خیلی لذت میبردم.

گفتگومون در این لحظه کمی متوقف شد. میمون همچنان مشغول کیسه کشیدن پشتم بود که حسِ خوبی بهم میداد. در همون اثنا، داشتم سعی میکردم تا کل این اتفاقات رو به صورت معقولی درک کنم: میمونی که تو شیناگاوا بزرگ شده، از باغ گوتنیاما لذت میبُرده، و به این خوبی و رَوونی هم زبون ما رو صحبت میکنه؟ آخه چطور ممکن بود؟ محض رضای خدا، آخه این فقط یه میمون بود، یه میمون، فقط همین.

یه دفعه گفتم: "من تو محله‌ی میناتوکو زندگی میکنم." یه جمله کاملاً بی معنی!

میمون با لحن دوستانه ای گفت: "پس تقریبا همسایه بودیم."

پرسیدم: "کسی که در شیناگاوا تو رو تربیت کرد، چجورآدمی بود؟"

- اربابم استاد دانشگاه بود. فیزیکدان بود، و در دانشگاه گاکوگیِ توکیو مرتبه‌یِ استاد تمامی داشت.

- پس یه روشنفکر حسابی بوده!

- بله، همینطوره. او موسیقی رو بیش از هر چیز دیگه ای دوست داشت، بخصوص کارهای بروکنر و ریچارد استراوس رو. به همین دلیل منم به موسیقی علاقه مند شدم، چون همیشه در حال شنیدن موسیقی بودم. حتی میشه گفت بدون اینکه متوجه باشم، یه چیزایی هم راجع به موسیقی یاد گرفتم.

ناباورانه پرسیدم: "تو از موسیقی بروکنر خوشت میاد؟"

- بله. مخصوصاً سمفونی شماره هفتش! قطعه‌ی سومِ اون سمفونی واقعا روح نوازه.

- گفتم: "منم اغلب به سمفونی شماره نهش گوش میدم." یه جمله کاملاً بی معنی دیگه!

میمون گفت: "بله! اون سمفونی هم واقعاً زیباست."

- ببینم، پس اون استادِ دانشگاه بود که زبان رو به تو یاد داد؟

- بله، دقیقاً. اون استاد فرزندی نداشت، و شاید برای جبران این مسئله بود که، هرموقع میتونست، من رو با نظم و دیسیپلین خاصی تربیت میکرد. آدم صبوری بود و نظم و ترتیب رو به هر چیز دیگه ای ارجح میدونست. تو کارش جدی بود و جمله مورد علاقش این بود که "تکرار اطلاعات صحیح، راه رسیدن به خرد و حکمته." همسرش زن آرام و دوست داشتنی‌ای بود که با من خیلی مهربون بود. اون دو رابطه‌ی خیلی خوبی با هم داشتن. راستش کمی خجالت میکشم که بگم، ولی باورکنید فعالیتهای شبانشون توی تخت گاهی واقعاً شدید و پر سرو صدا میشد.

گفتم: "عجب!"

میمون بالاخره کیسه کشیدن پشتم رو تموم کرد گفت: "از صبر و حوصلتون سپاسگذارم" و بعد سرش رو به نشونه‌ی احترام خم کرد.

گفتم: "من از تو ممنونم. واقعاً حالم جا اومد. راستی، تو در این مسافرخونه کار میکنی؟"

- بله. صاحب اینجا بهم لطف کرد و اجازه داد اینجا کار کنم. میدونید، مسافرخونه های بزرگتر و گرون‌تر هیچوقت به یک میمون اجازه کار نمیدن. صاحب اینجا اما همیشه دست تنهاست و اگه کسی پیدا شه که توی کارا کمکش کنه، دیگه مهم نیست که اون طرف میمونه یا نه. البته دستمزد یک میمون حداقلیه و فقط هم اجازه دارم تو جاهایی کار کنم که دیده نشم. کارایی مثل مرتب کردن حمام، نظافت، و مواردی از این قبیل. اغلبِ مهمونا اگه ببینن یه میمون داره ازشون پذیرایی میکنه وحشت میکنن. امکان کارکردن هم تو آشپزخونه بخاطر مقررات بهداشتی برام وجود نداره.

پرسیدم: "خیلی وقته که اینجا مشغول به کاری؟"

- حدوداً سه سالی میشه.

- لابد کارهای زیادی رو امتحان و تجربه کردی تا به اینجا رسیدی!

میمون سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: "کاملاً درسته"

کمی این دست اون دست کردم ولی بالاخره ازش پرسیدم: " اگه اشکالی نداره، میشه کمی از گذشته‌ات برام بگی؟"

میمون بعد از کمی مکث گفت: "بله، مشکلی نیست. اگرچه شاید اونقدری هم که شما فکر میکنین زندگیم جالب نباشه. کار من ساعت ده شب تموم میشه. اگه مایل باشین همون حوالی یه سری به اتاقتون میزنم."

- گفتم: "حتماً. در ضمن ممنون میشم اگه با خودت آبجو هم بیاری"

- درخواستتون اجابت میشه! آبجوی خنک میارم. برند ساپورو خوبه؟"

- آره خوبه! راستی ببینم، تو هم آبجو میخوری؟

- بله! یه کم.

- پس لطفا دو تا بطری بزرگ با خودت بیار.

- حتماً. اگه درست متوجه شده باشم، شما در سوییت آرائیسو در طبقه دوم اقامت دارین، درسته؟

- گفتم: "درسته"

- میمون گفت: "به نظرتون تو یه مسافرخونه در منطقه ای سراسرکوهستانی، اسم گذاریِ یکی از سوییت‌ها به نام «آرائیسو» که معنیش میشه «ساحلِ صخره‌ای» کمی عجیب نمیاد؟" و بلافاصله بعد از گفتن این جمله خنده‌ی آرومی کرد. من تا اون موقع هرگز خندیدن یه میمون رو ندیده بودم. البته حدس میزنم که میمونها هم حتماً گاهی میخندن، و حتی گریه میکنن. راستش با توجه به اینکه این میمون به زبان ما حرف میزد، تواناییش در خندیدن دیگه جای هیچ تعجبی نداشت.

- پرسیدم : "راستی، اسمی هم داری؟"

- خیر. اسم خاصی ندارم اما همه منو «میمون شیناگاوایی» صدا میزنن.

میمون درِ شیشه ای محوطه رو باز کرد، برگشت و با احترام تعظیمی کرد و سپس به آرامی خارج شد و در رو پشت سرش بست.

ساعت کمی از ده گذشته بود که میمون همراه با سینی‌ای که روش دوتا بطری بزرگ آبجو بود وارد سوییت آرائیسو شد. به جز بطری‌های آبجو، یک دربازکن، دو تا لیوان، و مقداری هم تنقلات، شامل ماهی مرکب[1]خشک شده، بیسکوییت ترد برنجی، و بادام زمینی هم روی سینی بود. این میمون واقعاً مهمان نواز و با توجه بود.

میمون اینبار لباس به تن داشت: یه شلوار گرمکن خاکستری و یه پیراهن آستین بلند ضخیم که روش عبارت[2] «I♥NY» حک شده بود. احتمالاً این لباسها قبلاً متعلق به کودکی خردسال بودن. توی اتاق میزی نبود، و در نتیجه، ما درکنار هم روی تشکچه‌های کوچکی نشستیم و به دیوار تکیه دادیم. میمون به کمک دربازکن یکی از بطریها رو باز کرد و در هر دو لیوان آبجو ریخت. در سکوت اتاق، به سلامتی همدیگه لیوانهامون رو بهم زدیم.

میمون گفت: "بابت آبجو سپاسگزارم" و با خوشحالی شروع کرد به سرکشیدن. من هم مقداری نوشیدم. راستش رو بخواین، همنشینی با یک میمون و آبجو خوردن باهاش حس عجیبی داشت اما بهش عادت میکنین.

میمون در حالیکه دور دهنش رو با پشتِ دست پُرموش تمیز میکرد گفت: "بعد از کار هیچی به اندازه‌ی آبجو نمیچسبه" و ادامه داد "اما، برای یک میمون، فرصت هایی مثلِ این، کم و دیر به دیر پیش میان".

- پرسیدم: "تو در این مسافرخونه زندگی میکنی؟"

- بله! یه اتاق زیرشیروونی هست که اجازه دارم شبها اونجا بخوابم. البته گاه و بیگاه سروکله‌ی موشها توش پیدا میشه که استراحت کردن رو کمی دشوار میکنه. البته نه اینکه اینجا مثل بهشت یا چیزی تو اون مایه‌ها باشه‌، نه به هیچ وجه! ولی خوب من یه میمونم و باید از اینکه جایی برای خواب همراه با سه وعده غذا تو روز بهم دادن شکرگزار باشم.

میمون نوشیدنیش رو تموم کرده بود و من دوباره لیوانش رو پرکردم. با احترام گفت: "بسیار سپاسگزارم".

- پرسیدم: "به جز با آدمها، آیا تا به حال با هم نوع های خودتم، منظورم میمونهاست، زندگی کردی؟" سوالهای زیادی داشتم که ازش بپرسم.

- میمون درحالیکه چهره اش به وضوح دچار گرفتگی شده بود، پاسخ داد: "چندباری، بله." چروکهای کناره‌ی چشماش عمیقتر شدن. ادامه داد: "به دلایلی، من رو به زور از شیناگاوا بیرون بردن و در ناحیه‌ای تو جنوب کشور به نام تاکازاکیاما که پارک معروفی برای میمونها داره رها کردن. اون اوایل فکر میکردم بتونم زندگی آرومی اونجا داشته باشم، ولی اینطور نشد. البته یه وقت اشتباه برداشت نشه، میمونهای اونجا همگی رفقای عزیز من بودن، اما مَنی که بین انسانها، یعنی پروفسور و همسرش، بزرگ شده بودم، اصلاً نمیتونستم احساساتم رو به میمونهای دیگه ابراز کنم. اشتراکات کمی با هم داشتیم و ارتباط برقرارکردن بین ما آسون نبود. اونا میگفتن که طرز حرف زدنم خنده داره و همیشه مسخره و اذیتم میکردن. میمونهای ماده وقتی چشمشمون به من میافتاد زیرلب میخندیدن. میمونها به کوچکترین تفاوتها حساسن. به نظرشون نحوه رفتار من مسخره میومد و این موضوع اونها رو آزار میداد و حتی عصبانی میکرد. موندن در اونجا برام به مرور سخت تر و سختر شد تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم تا اونجا رو ترک کنم و برم دنبال زندگی خودم. به عبارتی تبدیل شدم به میمونی «بیگانه با جمع»."

- پس باید خیلی تنها بوده باشی؟

- بله همینطوره. کسی ازم محافظت نمیکرد و مجبور بودم خودم دنبال غذا بگردم و تلاش کنم تا زنده بمونم. ولی بدترین بخش ماجرا نداشتن یه هم صحبت بود. نه میتونستم با میمونها صحبت کنم و نه با انسانها. چنین انزوایی قلب آدم رو به درد میاره. پارک تاکازاکیاما پر از بازدیدکننده بود، ولی من نمیتونستم همینجوری با هر کی که از راه میرسید سر صحبت رو بازکنم. کافی بود این اشتباه رو میکردم تا خودمو تا اَبد بدبخت کرده باشم. خلاصه، من یه جورایی نه اینجا بودم و نه اونجا، نه عضوی از جامعه انسانی بودم و نه به دنیای میمونها تعلق داشتم. وضعیت بسیار آزاردهنده‌ای بود.

- تازه به موسیقی بروکنر هم نمیتونستی گوش کنی.

- میمون شیناگاوایی گفت: "درسته! متاسفانه همین الان هم موسیقی جزئی از زندگیم نیست" و سپس کمی آبجو نوشید. به صورتش دقت کردم ولی چون صورتش به طور طبیعی سرخ رنگ بود، نمیشد سرخ شدن ناشی از خوردن الکل رو تو صورتش تشخیص داد. با خودم فکر کردم که یا این میمون درخوردن الکل تحمل بالایی داره و یا بخاطر رنگ صورتش نمیشه فهمید که مست شده. میمون ادامه داد: "مسئله‌ی دیگه‌ای که خیلی آزارم میداد رابطه با جنس ماده بود"

- گفتم: "و منظورت دقیقا از «رابطه با جنس ماده» چیه؟"

- اگه بخوام مختصر بگم، من ذره‌ای میل جنسی نسبت به میمونهای ماده نداشتم. با اینکه فرصتهای زیادی برای بودن با اونها داشتم اما هرگز تمایلی برای اینکار تو خودم حس نکردم.

- پس با وجود اینکه تو خودت یه میمونی، میمونهای ماده برات جذابیتی نداشتن؟

- بله، دقیقا همینطوره. خجالت آوره اما اگه بخوام راستش رو بگم من فقط میتونم عاشق جنس ماده درانسانها بشم.

ساکت شدم و آبجوی توی لیوانم و تا ته سر کشیدم. بسته تنقلات رو باز کردم و یه مشت از توش برداشتم و گفتم "یه همچین چیزی میتونه مشکلات جدی‌ای برات درست کنه"

- بله! مشکلات کاملاً جدی! به هرحال من یه میمونم و به هیچ وجه نمیتونم انتظار داشته باشم که انسانهای ماده به امیال جنسی من واکنشی نشون بدن. در ضمن این کار برخلاف قواعد علم ژنتیکه.

منتظر شدم تا به گفته هاش ادامه بده. میمون پشت گوشش رو مالید و ادامه داد: "به همین دلایل مجبور شدم تا رَوش دیگه ای برای ارضای نیازهام پیدا کنم."

- منظورت از «یه روش دیگه» چیه؟

میمون به شدت اخم کرد. صورت سرخش کمی تیره‌تر شد و گفت: "ممکنه باورتون نشه. بهتره بگم به احتمال زیاد باورتون نمیشه، اما از یه جایی به بعد، من شروع کردم به دزدیدن اسم زنایی که عاشقشون میشدم".

- اسماشون و میدزدیدی؟؟

- درسته. نمیدونم چرا اما به نظر میرسه که من با استعداد ویژه‌ای برای انجام این کار به دنیا اومدم. اگر دلم بخواد، میتونم اسم هرکسی رو بدزدم و مال خودم کنم.

موجی از سردرگمی من رو در بر گرفت. گفتم: "مطمئن نیستم که متوجه شده باشم. وقتی میگی اسم آدما رو میدزدی، این یعنی که اونا کاملاً اسمشون رو از دست میدن؟"

- نه، اونا به طور کامل اسمشون رو از دست نمیدن. من فقط قسمتی از اسم اونا رو میدزدم، یک تکه‌ی کوچک. اما وقتی اون تیکه رو برمیدارم، اسمشون کم اهمیت تر و سبکتر از قبل میشه. مثل وقتایی که ابرها روی خورشید رو می‌پوشونن و سایه شما رو زمین کمرنگ تر میشه. و، بسته به آدمش، ممکنه افراد متوجه این از دست دادن اسمشون نباشن. اونها فقط این حس رو دارن که انگار چیزی کمه و سرجاش نیست.

- ولی حتما بعضی ها هم کاملاً متوجه میشن که قسمتی از اسمشون دزدیده شده، درسته؟

- بله، البته. گاهی اوقات اونا متوجه میشن که نمیتونن اسمشون رو به خاطر بیارن. فکرکنم میتونین تصور کنین که این حالت چقدر سخت و آزاردهنده است. حتی در صورت مواجه با اسمشون، افراد ممکنه قادر به تشخیصش نباشن. در برخی موارد، آدما ممکنه دچار چیزی شبیه به بحران هویت بشن. البته همش تقصیر خودمه چون اسماشون رو من دزدیدم. من واقعا برای انجام این کار متاسفم. سنگینی این گناه رو روی وجدانم احساس میکنم. با اینکه میدونم این کار غلطه، ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. نمیخوام بهانه تراشی کنم، ولی هیجان و دوپامین بالای اینکار باعث میشه که انجامش بدم. انگار یه ندای درونی بهم میگه «انجامش بده، اسمشو بدزد. این کار که جرم نیست!»

دست به سینه نشستم و مشغول برانداز کردن میمون شدم. دوپامین؟ سرانجام گفتم: "و این اسمهایی که میدزدی، همگی متعلق به زنایی هستن که دوسشون داری و نسبت بهشون میل جنسی داری، درسته؟"

- دقیقاً. من هیچوقت الکی اسم کسی رو نمیدزدم.

- تا حالا چند تا اسم دزدیدی؟

میمون خیلی جدی با انگشتاش شروع کرد به شمردن. همینطور که داشت میشمرد زیر لب چیزایی میگفت. وقتی شمردنش تموم شد، سرش رو بالا آورد و گفت: "در مجموع هفتا. من اسم هفتا زن رو دزدیده‌ام."

آیا این تعداد زیاد محسوب میشد یا کم؟ کی میتونه بگه!

ـ گفتم: "چطور این کارو انجام میدی؟ البته اگه گفتنش اشکالی نداره"

- راستش بیشترش و با اراده‌ی قوی‌ای که دارم انجام میدم. قدرت تمرکز و انرژی ذهنم. ولی این موارد به خودی خود کفایت نمیکنن. علاوه بر اینا، من به شیئ‌ای نیاز دارم که اسم فرد مورد نظر روش نوشته شده باشه. مثلاً یه کارت شناسایی خیلی خوبه، و یا گواهینامه رانندگی، کارت دانشجویی، کارت بیمه، یا پاسپورت. خلاصه اقلامی از این دست. حتی یه برچسب که روش اسم فرد ذکر شده باشه هم کفایت میکنه. خلاصه اینکه، برای انجام این کار باید حتما به یکی از این اشیائی که گفتم دست پیدا کنم. معمولاً، دزدی بهترین راه برای رسیدن به این هدفه. من متخصص اینم که وقتی آدما تو اتاقشون نیستن، مخفیانه وارد بشم، و دنبال آیتمهایی بگردم که اسم افراد روشون حک شده باشه.

- پس در نهایت تو به کمک اون شئ‌ای که اسم زن مورد نظرت روش حک شده و قدرت اراده‌ای که صحبتش رو کردی اسم طرف رو میدزدی؟

- دقیقاً. همه‌ی احساساتم رو متمرکز میکنم و برای مدتی طولانی خیره میشم به اسم حک شده روی اون شئ تا اسم زنی که عاشقشم رو با همه وجود جذب کنم. این کار زمان زیادی میبره و از نظر ذهنی بسیار خسته کننده است. من به طورکامل غرق انجام این کار میشم و یه جورایی بخشی از اون زن به بخشی از وجود من تبدیل میشه. تمام امیال و عواطفم نسبت به اون زن که تا اون لحظه ارضا نشده بودن یکدفعه و به طور کامل ارضا میشن.

- پس هیچ ارتباط فیزیکی‌ای تو کار نیست؟

میمون سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: "درسته که من یه میمون بی اهمیت هستم، ولی هیچوقت دست به کار نامناسبی نمیزنم. همین که بتونم اسم زنی که دوسش دارم رو بخشی از خودم کنم، برام کُلّیه. قبول دارم که کارم کمی منحرفانه تلقی میشه ولی در عوض ناب و افلاطونیه. من به طور مخفیانه مالک عشق بزرگی در درونم میشم. درست مثل نسیم ملایمی که در چمنزار میوزه."

- با تحسین زیاد گفتم: "همممم، فکر میکنم میشه حتی این کارو حدّ غایی عشق رمانتیک تلقی کرد."

- موافقم. اگرچه، این کار همزمان حدّ غایی تنهایی هم هست. درست مثل دو روی یک سکه. این دو قطب مخالف بهم چسبیدن و از هم جدا نمیشن.

گفتگومون در اینجا متوقف شد. من و میمون در سکوت آبجو نوشیدیم و از بیسکوییت های ترد برنجی و ماهی مرکب خشک شده خوردیم. از میمون پرسیدم: "این اواخر اسم زنی رو دزدیدی؟"

میمون سرش رو به علامت منفی تکون داد. یه تیکه از موهای ضخیم روی بازوشو محکم تو دست گرفت، انگار میخواست مطمئن شه که واقعاً یه میمونه. بعد گفت: "نه، این اواخر اسم کسی رو ندزدیدم. وقتی اومدم تو این شهر، تصمیم گرفتم که دیگه دست به این کار نزنم. همین باعث شده تا روح این میمونِ کوچولو تا حدی به آرامش برسه. من از اسم اون هفتا زن مثل گنجی تو سینه‌ام نگهداری میکنم و در سکوت و آرامش به زندگیم ادامه میدم."

- گفتم: "خوشحالم که اینو میشنوم"

- میدونم که این درخواستم ممکنه جسارت آمیز باشه، ولی میخوام بدونم آیا مایلید تا نظرم رو راجع به مقوله‌ی عشق بدونید؟

- جواب دادم: "البته که مایلم."

میمون چندبار پلکهایی طولانی زد. مژه‌های بلندش مثل شاخه های نخل که با نسیم به حرکت در میان بالا و پایین میرفتن. نفس آروم و عمیقی کشید، از اون مُدلایی که یه دونده‌‌ی استقامت قبل از شروع به دویدن میکشه. سپس گفت: "من معتقدم که عشق سوخت ضروری ما برای ادامه زندگیه. روزی ممکنه اون عشق به پایان برسه و یا حتی اصلاً به جایی هم نرسه. اما حتی اگه عشق به مرور کمرنگ و محو شه، و یا حتی اگه بی پاسخ هم بمونه، همیشه میشه به خاطره‌ی دوست داشتن اون آدم و عاشق شدن چنگ زد و این خاطره‌ها منابع بسیار با ارزشی برای دلگرمی هستن. بدون داشتن چنین منابع گرمابخشی، قلب یه آدم و حتی یه میمون به سرزمینی سرد و بی حاصل تبدیل میشه. جایی که هیچ پرتویی از نور خورشید بهش وارد نمیشه، جایی که گلهای وحشیِ آرامش و درختانِ امید شانسی برای روییدن ندارن."

میمون دستش رو روی سینه‌ی پشمالوش گذاشت و ادامه داد: "اینجا، تو قلبم، از اسم اون هفتا زن زیبایی که عاشقشون بودم با دقت مراقبت میکنم. میخوام تا از این خاطرات به عنوان منابع سوختی برای گرم شدن تو شبای سرد زندگیم و مدتی که از زندگی شخصیم باقی مونده استفاده کنم."

میمون دوباره به آرامی خندید و سرش رو چندباری تکون داد. سپس ادامه داد: "گفتن این عبارت عجیبه، نه؟ زندگی شخصی! برای منی که یه میمونم و نه یه شخص، ها ها!"

ساعت یازده و نیم شب بود که ما بالاخره نوشیدن دو بطری بزرگ آبجو رو تموم کردیم. میمون گفت: "دیگه باید برم. اینقدر بهم خوش گذشت که کلی پرحرفی کردم. شرمندم."

گفتم: "نه، اصلا. اتفاقاً به نظرم داستان خیلی جالبی بود." البته شاید «جالب» واژه‌ی خیلی مناسبی نبود که به کار بردم. منظورم اینه که اگه فکرشو بکنین، آبجو خوردن و گپ زدن با یه میمون به خودی خود یه تجربه‌ی خیلی عجیب و غریب محسوب میشه. چه برسه به اینکه اون میمون موسیقی بروکنر رو هم دوست داشت و اسم زنایی رو که از نظر جنسی براش جذاب بودن، یا عاشقشون میشد، میدزدید. در واقع بکارگیری واژه "جالب" ذره‌ای برای توصیف این تجربه کافی و رسا نبود. یقیناً این خارق‌العاده‌ترین ماجرایی بود که تو زندگیم شنیده بودم اما چون نمیخواستم احساسات میمون رو بیش از حد برانگیخته کنم کلمه‌ای آرامش‌بخش‌تر و خنثی‌تر انتخاب کردم.

وقتی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم، یه اسکناس هزار یِنی به میمون انعام دادم. گفتم: "خیلی نیست، ولی لطفاً باهاش برای خودت یه غذای خوب بخر." میمون در ابتدا از گرفتن پول اجتناب کرد، ولی با اصرار من سرانجام پذیرفت. او اسکناس رو تا کرد و با دقت توی جیب شلوارگرمکنش گذاشت.

میمون گفت: "واقعاً لطف دارین. شما امشب به داستان عجیب زندگی من گوش دادین، من رو به آبجو دعوت کردین، و حالا هم این انعام سخاوتمندانه رو بهم دادین. نمیتونم بگم چقدر از شما ممنونم."

میمون بطری‌های خالی آبجو و لیوانها رو روی سینی گذاشت و با خود از اتاق بیرون برد.

صبح روز بعد اتاقم رو تحویل دادم و به توکیو برگشتم. وقتی برای تصفیه حساب به پذیرش مسافرخونه رفتم، از پیرمرد ترسناکی که هیچ ‌مو و ابرویی نداشت و گربه‌ی پیری که بینی‌اش مسأله داشت اثری نبود. به جایِ اونا اما با یک خانم میانسالِ چاق و بداخلاق مواجه شدم. وقتی گفتم میخوام هزینه بطری‌های آبجویِ دیشب رو تصفیه کنم، با قاطعیت گفت که هیچ هزینه اضافه‌ای درصورت حساب من ثبت نشده و تاکید کرد: "ما تو این مسافرخونه فقط قوطیِ آبجو برای فروش داریم که تنها میشه از ماشین خودپرداز خریدشون. ما اصلاً بطری آبجو برای فروش نداریم." گیج شده بودم و بار دیگه احساس کردم که تکه‌های واقعیت و خیال به طور تصادفی با همدیگه جابجا میشن. با این حال من مطمئن بودم که شب قبل، درحالیکه به داستان میمون گوش میدادم، دوتا بطری بزرگ آبجوی ساپورو رو با او نوشیده بودم.

برای لحظه‌ای میخواستم قضیه میمون رو با زن میانسال مطرح کنم اما جلوی خودم رو گرفتم. شاید اون میمون اصلا وجود خارجی نداشت و صرفاً توهمی بود که ذهنم بخاطر حمام طولانی مٌدّت توی چشمه‌ی آب گرم ساخته و پرداخته بود. و یا شایدم چیزی که دیده بودم صرفاً رویایی به شدت شبیه واقعیت بوده. حتی اگه فرضاً هم به زن میانسال میگفتم: "راستی، شما اینجا بین کارمنداتون یه میمون پیرهم که به زبون ما صحبت میکنه دارین، درسته؟" ممکن بود همه چیز بهم بریزه و در بدترین حالت، حتی ممکن بودکه اون زن فکرکنه من دیوونه شدم. این احتمال هم وجود داشت که میمون یه کارمند غیررسمی باشه و مسافرخونه از ترس اداره مالیات و یا بهداشت حضورش رو تایید نکنه.

تو قطار بازگشت، هرچیزی که میمون برام تعریف کرده بود رو مجدداً تو ذهنم مرورکردم. همه جزییات رو به بهترین وجهی که میتونستم به خاطر بیارم تو دفترچه‌ی یادداشتم نوشتم. اینطوری میتونستم به محض رسیدن به توکیو تمام ماجرا رو از ابتدا تا انتها به طورکامل بنویسم.

اگر اون میمون واقعا وجود داشت، که به نظرم این تنها حالت ممکن بود، بازم مطمئن نبودم چطور چیزهایی که حین نوشیدن آبجو به من گفته بود رو باورکنم و بپذیرم. قضاوت منصفانه در مورد ماجرایی که برام تعریف کرده بود کار دشواری بود. آیا واقعاً میشد اسم زنها رو دزدید و به مالکیت خود درآوُرد؟ آیا این قابلیت صرفاً منحصر به این میمون اهل شیناگاوا بود؟ شایدم این میمون اصلاً یه دروغگوی حرفه‌‌ای[3]بود که بی‌وقفه دروغ میگفت،کسی چه میدونه؟ طبیعتاً من هرگز نشنیدم که میمونی از بیماری دروغگوییِ مزمن رنج ببره، ولی اگه میمونی بتونه به این خوبی زبان ما رو صحبت کنه، دروغگویی از سر تفریح و عادت براش خیلی هم کار ناممکنی نیست.

من تو کارم با آدمهای زیادی مصاحبه کردم و میتونم خیلی خوب حس کنم که به حرفای کی میشه اعتماد کرد و به حرفای کی نمیشه. وقتی فردی برای مدتی مشغولِ حرف زدنه، میشه نکات و علایم ظریفی رو برداشت کرد که به طور حسی به آدم میگن که آیا میشه به حرفای طرف اعتماد کرد یا نه. در مورد میمون شیناگاوایی، من اصلاً چنین حسی نداشتم که حرفاش ساختگی و دروغ بوده باشن. نگاهش و حالت چهره‌اش، جوری که گهگاه بین حرفاش به فکر فرو میرفت، دِرَنگهاش، حرکتهای بدنش، و عدم تواناییش برای ابراز همه‌ی آنچه که توی ذهنش میگذشت، هیچکدوم مصنوعی یا تمرین شده نبود. مهمتر از همه‌ی اینا، صداقت تمام و کمال و دردناکی بود که در اعترافاتش موج میزد.

پس از پایان سفر انفرادی و آرومم، دوباره به گِردباد زندگیِ روزمره در شهر برگشتم. هرچی سنّم بیشتر میشه، احساس میکنم سَرم بیشتر از قبل شلوغ شده و زمان با سرعت بیشتری میگذره، این احساس رو حتی در مواقعی که وظایف شغلی مهمی هم به عهده‌ام نیست دارم. سرانجام، ماجرای میمون شیناگاوایی رو نه به کسی گفتم و نه اون رو نوشتم. چرا باید همچین کاری میکردم، اگه قرار بود هیچکس حرفامو باور نکنه؟ تا وقتی مدرکی برای اثبات وجود اون میمون نداشتم، مردم قطعاً میگفتن دارم خالی میبندم. حتی اگه همه‌ی ماجرا رو در غالب یک داستان تخیلی مینوشتم، اون داستان هیچ پیام مشخص و واضحی نداشت. به خوبی میتونم ویراستار اون کتاب رو تصور کنم که میگه: "شرمندما، ولی از اونجایی که شما نویسنده‌یِ این داستان هستین، میشه به من بگین درونمایه‌ی این داستان دقیقاً چیه؟"

درون‌مایه؟ بعید میدونم درون‌مایه‌‌یِ خاصی تو کار باشه. این داستانِ یه میمون پیرِ که به زبان ما انسانها حرف میزنه، پشت مهمونا رو تو چشمه‌ی آب گرم در شهری کوچک در منطقه گوانما کیسه میکشه، از نوشیدن آبجوی خنک لذت میبره، عاشق زنها میشه و اسمشون رو میدزده. درونمایه‌ و یا نتیجه‌ی اخلاقیِ این داستان واقعاً چیه؟

به مرور زمان، خاطره‌ی شهری با چشمه‌های آب گرم تو ذهنم کمرنگ شد. خاطرات هرچقدر هم که واضح و دقیق باشن، از پس گذشت زمان بر نمیان و کمرنگ میشن. اما الان، بعد از گذشت پنج سال، بالاخره تصمیم گرفتم اون ماجرا رو به کمک یادداشتهای قدیمیم بنویسم. دلیلشم اتفاقی بود که همین اواخر افتاد و من رو به فکر واداشت. اگه اون اتفاق نیوفتاده بود، ممکن بود هرگز این ماجرا رو ننویسم.

قضیه از این قرار بود که روزی در کافه‌یِ هتلی در آکاساکا یه قرار ملاقات کاری داشتم. کسی که قرار بود ملاقاتش کنم سردبیر یه نشریه‌ی گردشگری بود. زنی بسیار جذاب، سی و اندی ساله، ریزنقش، با موهایی بلند، چهره‌ای دوست داشتنی و چشمانی درشت و گیرا. اون تو کارش خبره بود، و البته هنوز هم مجرد. قبلاً چندباری با هم کارکرده بودیم و قِلِق همدیگرو خیلی خوب بلد بودیم. اون روز بعد ازاتمام کار، کمی بیشتر نشستیم و حین نوشیدن قهوه گپ زدیم.

داشتیم صحبت میکردیم که موبایلش یهو زنگ خورد. با تأسف به من نگاه کرد و من بهش اشاره کردم که موبایلش رو بدون ناراحتی جواب بده. نگاهی به شماره‌‍‌ی روی موبایلش انداخت و گوشیش رو جواب داد. تماس مربوط به رزِروی بود که در جایی انجام داده بود. جایی مثل یک رستوان، هتل، هواپیما و یا چیزی تو این مایه‌ها. برای مدتی حرف زد، تقویم جیبیش رو چک کرد، و بعد با ترس به من نگاه کرد. با صدایی آروم و درحالیکه دستش رو روی موبایلش گذاشته بود تا صداش به اونوَر خط نره، به من گفت:"ببخشید، میدونم این سوالم کمی عجیبه، ولی میشه بگی اسم من چی بود؟"

از تعجب نفسم بند اومده بود. اما هرجوری بود سعی کردم با آرامش اسم کاملش رو بهش بگم. سرش رو تکون داد و اطلاعاتی رو که بهش داده بودم به فردی که اونطرف خط بود منتقل کرد. بعد از اینکه موبایلش رو قطع کرد دوباره ازم عذرخواهی کرد و گفت: " واقعاً معذرت میخوام. یهو نتونستم اسمم رو به خاطر بیارم. از این بابت خیلی خجالت میکشم ".

پرسیدم: "این حالت زیاد برات پیش میاد؟"

کمی دودل بود اما بالاخره سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: "آره. این روزا خیلی برام اتفاق میافته. اصلاً نمیتونم اسمم رو به یاد بیارم. انگار ذهنم پاک شده باشه."

پرسیدم: "آیا چیزای دیگه‌ای رو هم فراموش میکنی؟ مثلا تاریخ تولدت، شماره موبایلت، یا رمز کارت بانکیت؟"

با قاطعیت سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت: "نه، به هیچ وجه. همواره حافظه‌ام تو موارد دیگه خیلی خوب بوده. من حتی تاریخ تولد دوستامو حفظم. اسم کسی رو هیچوقت حتی یکبار هم فراموش نکردم. با این وجود اما گاهی اسم خودم رو نمیتونم به یاد بیارم. نمیفهمم چِم شده، معمولاً بعد از چند دقیقه‌ حافظه‌ام برمیگرده اما اون چند دقیقه‌ای که اسمم رو به یاد نمیارم خیلی عذاب آوره و وحشت‌زده‌ میشم. انگار دیگه خودم نیستم. فکر میکنی این نشونه‌ی بُروزِ آلزایمره؟"

آهی کشیدم و گفتم: "از نظر پزشکی که نمیتونم نظری بدم، اما میدونی این فراموشی‌ها از کِی شروع شد؟"

چشماشو دقیق کرد و به سؤالم فکر کرد. بعد گفت: "به نظرم، حول و حوش شش ماه پیش بود. یادم میاد روزی بود که برای دیدن شکوفه‌های گیلاس رفته بودم. اولین بار اون موقع بود."

گفتم: "این سؤالی که میخوام ازت بپرسم ممکنه کمی عجیب به نظر بیاد، اما آیا اون روز چیزی گُم کردی؟ مثلاً کارت شناسایی، گواهینامه، پاسپورت، کارت بیمه، یا چیزی تو این مایه ها؟"

لبهاش رو بهم فشرد، و کمی فکرکرد و گفت: "میدونی الان که گفتی، یادم افتاد که اون روز گواهینامه‌ام رو گم کردم. وقت نهار بود و من روی صندلی پارک نشسته بودم تا استراحت کنم.کیف دستیم رو کنارم روی صندلی گذاشته بودم و داشتم به کمک آینه‌ی جیبیم دوباره رژلب میزدم. وقتی برگشتم و نگاه کردم، از کیفم دیگه خبری نبود. نفهمیدم چطور چنین چیزی ممکن بود، من فقط برای یک لحظه نگاهم رو از کیفم جدا کرده بودم. نه حضورکسی رو حس کردم و نه صدای پایی شنیدم. به اطراف نگاه کردم اما تنها بودم. پارک ساکتی بود و مطمئنم اگه کسی به من نزدیک میشد، حتماً متوجه میشدم.

منتظر شدم تا حرفاش رو ادامه بده.

"ولی این همه‌ی ماجرا نبود. بعدازظهر همون روز از پلیس با من تماس گرفتن و بهم گفتن که کیفم پیدا شده. کیفم رو بیرون یک ایستگاه کوچک پلیس در نزدیکی پارک گذاشته بودن. پولها، کارت‌های اعتباری، و موبایلم، همه و همه دست نخورده و در کیف بودن. فقط گواهینامه‌ی رانندگیم نبود. افسر پلیس واقعاً متعجب بود. آخه کی پول رو میذاره و گواهی‌نامه رو میدزده و بعدشم کیف رو بیرون یک ایستگاه پلیس رها میکنه؟" آه آرومی کشیدم ولی چیزی نگفتم.

"ولی این همه‌ی ماجرا نبود. بعدازظهر همون روز از پلیس با من تماس گرفتن و بهم گفتن که کیفم پیدا شده. کیفم رو بیرون یک ایستگاه کوچک پلیس در نزدیکی پارک گذاشته بودن. پولها، کارت‌های اعتباری، و موبایلم، همه و همه دست نخورده و در کیف بودن. فقط گواهینامه‌ی رانندگیم نبود. افسر پلیس واقعاً متعجب بود. آخه کی پول رو میذاره و گواهی‌نامه رو میدزده و بعدشم کیف رو بیرون یک ایستگاه پلیس رها میکنه؟" آه آرومی کشیدم ولی چیزی نگفتم.

ادامه داد: "این ماجرا تو ماه مارس اتفاق افتاد. بلافاصله به اداره راهنمایی و رانندگیِ سامِزو رفتم و درخواست یک گواهینامه‌ی جدید کردم. تمام اون ماجرا واقعاً عجیب بود اما خوشبختانه آسیب جدی و غیرقابل جبرانی به من وارد نشده بود."

گفتم: "سامِزو تو محله‌ی شیناگاواست، نه؟"

او گفت: "درسته، تو خیابان هیگاشیوئی. محل کار من تو خیابون تاکاناواست و تا اونجا با تاکسی راه زیادی نیست." بعد با تردید به من نگاه کرد و پرسید: "فکر میکنی بین دزدیده شدن گواهینامم و اینکه اسمم رو به یاد نمیارم ارتباطی وجود داره؟"

سرم رو به سرعت به علامت نفی تکون دادم. نمیتونستم ماجرای میمون شیناگاوایی رو باهاش مطرح کنم. گفتم: "نه، فکر نمیکنم ارتباطی بین این موارد باشه. اینم همینجوری به ذهنم رسید، صرفاً چون اسمت روی گواهینامه هست گفتم، همین."

به نظر میومد از جوابم قانع نشده. میدونم که کار خطرناکی بود اما باید یک سوال مهم دیگرو هم ازش میپرسیدم. گفتم: "راستی این اواخر میمونی دیدی؟"

پرسید: "میمون؟ منظورت حیوون زندشه؟"

گفتم: "آره. منظورم میمون واقعی و زنده‌ست"

گفت: "فکرکنم سالهاست که هیچ میمونی ندیدم، نه تو باغ وحش و نه در هیچ‌جای دیگه."

آیا میمون شیناگاوایی به حقه‌های قدیمی‌اش برگشته بود؟ یا این کار مربوط به میمون دیگه‌ای بود که داشت از روش میمون شیناگاوایی استفاده میکرد تا مرتکب همون جرم بشه؟ یه میمون مقلد؟ یا شایدم اصلاً کسی غیر از یه میمون پشت این قضیه بود؟

واقعاً نمیخواستم به این فکر کنم که میمون شیناگاوایی دوباره به دزدیدن اسامی روی آورده. او با قاطعیت به من گفته بود که داشتن اسم اون هفت زن براش کافیه، و از گذران سالهای پایانی عمرش در اون شهر کوچک با چشمه‌های آب گرم راضی و خوشنوده. به نظر میرسید که جدی میگفت. اما شاید میمون یک بیماری روانی مزمن داشت که عقل و منطق به تنهایی قادر به کنترل رفتارش نبودن. شاید اون بیماری و هورمون دوپامین میمون رو مجبور به انجام چنین کارهایی میکردن. شاید همه این مسائل باعث شده بود تا او مجدداً به محله‌ی قدیمیش در شیناگاوا برگرده و عادات ناپسند خودش رو از سر بگیره.

شاید من خودم هم روزی دست به این کار زدم. شبهایی که دچار بیخوابی میشم، این فکر خیال انگیز میاد سراغم. تصورمیکنم که کارت شناسایی یا برچسبِ اسمِ زنی که دوسش دارم رو میقاپم، مثل لیزر روش تمرکز میکنم، و اسمش رو به درونم میکشم و بخشی از اون زن رو مال خودم میکنم. با خودم تصور میکنم که انجام این کارها چه حسی دارن؟ ولی نه، چنین چیزی هیچوقت نمیتونه اتفاق بیوفته. من هرگز دستان تر و فرزی نداشتم و نمیتونم چیزی رو که متعلق به دیگرانِ بدزدم، حتی اگه اون چیز اصلاً فرم فیزیکی نداشته باشه و دزدیدنش هم غیرقانونی نباشه.

عشق مفرط، تنهایی مفرط. از اون موقع به بعد، هروقت به یک سمفونی از بروکنر گوش میدم، به زندگیِ "شخصیِ" میمون شیناگاوایی فکر میکنم. من اون میمون پیر رو تو اون شهرکوچکِ با چشمه‌های آب گرم، زیر شیروانی مهمانخانه‌ای قدیمی تصور میکنم که روی تشک نازکی خوابیده. به تنقلات و آبجویی که اون شب با هم خوردیم درحالیکه به دیوار تکیه داده بودیم هم فکر میکنم.

اون سردبیر زیبای نشریه گردشگری رو از اون روز به بعد دیگه ندیدم، و نمیدونم سرنوشت اسمش به کجا رسید. امیدوارم براش گرفتاری زیادی پیش نیومده باشه. به هرحال تو اون ماجرا او کاملاً بی‌تقصیر بود. با اینکه احساس گناه میکنم، اما هنوز نتونستم خودمو راضی کنم تا ماجرای میمون شیناواگاویی رو بهش بگم.

×××××

پایان

پی‌نوشت اول: این اثر ترجمه متن انگلیسی اثر هاروکی موراکامی است که در تاریخ اول ژوئن سال 2020 در نشریه نیویورکر به چاپ رسیده است. “Confessions of a Shinagawa Monkey,” by Haruki Murakami | The New Yorker
پی‌نوشت دوم: در تهیه عکسها عمدتاً از وبسایت Pinterest استفاده شده است. تصاویر نقاشی شده قطار در ابتدا و انتهای متن از آثار طراح مشهور ژاپنی Ryo Takemasa است.

1] Squid

[2] به معنی من نیویورک را دوست دارم

[3] Pathological liar



هاروکی موراکامیداستان کوتاهاعترافات میمون شیناگاواییمجله نیویورکر
استاد دانشگاه در روز، خواننده و یادگیرنده در شب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید