از بیرون پنجره نور و صدا و سرمایی بهارانه به درون می ریزد. به درون تاریک و ساکت و گداختهی من. «من»؛ خوب نگاهش کن. از همان ابتدای راه می شکند تا به یک گودال توخالی بزرگ تبدیل شود. گودالی که آخرین بازماندهی وجودی مغلوب، در پیکر نقطه ای تاریک و سرگردان، بر فرازش معلق مانده است. نقطه ای که هویت متروک و فروریختهی «من» را در تراکم تیرگی شوم خود جمع کرده است. نقطه ای که «من» است. نقطه ای که منم. خوب نگاهش کن. نور در شکم تاریکی شلاق می خورد. سکوت، صدا را زیر دندان های ارغوانی اش له می کند. و سرمای بهارانه می سوزد؛ تبخیر می شود.