در جستوجوی سیمای نویسنده از پسِ نوشته
بخش نخست
در کتابهای فارسیای که بهصورتِ تاریخی به مفهومِ سبک در سنّتِ غربی پرداختهاند، عموماً اشاراتی را هم به کنت دو بوفُن (Comte de Buffon)، دانشمند طبیعیدان فرانسوی، میبینید. بوفُن گفته بود: «سبک خود فرد است.» و مثلاً، قاسمی (1: 42) در این باره مینویسد: «در دیدگاهِ او سبک خود شخص است؛ یعنی سبک به عنوان نمودی از شخص درنظر گرفته شده است.» (ارجاعِ او دربارهی آن چه بوفُن در کتابش میگوید به دانشنامه زبان و ادب فارسی است، ج 3، ص 579) شمیسا هم به بوفُن اشاره میکند؛ در نخستین فصل کتاب کلاسیکش، کلیّات سبکشناسی، با نقل این عبارت، معنای آن را چنین بیان میکند: «سبک هر اثر دقیقاً مبیّن شخصیت نویسندهی آن است و شیوهی نگرش او را به جهان و پدیدهها فاش میکند.» (2: 18)
جملۀ «سبک خود فرد (یا شخص) است» برگردانِ فارسی جملۀ مشهور بوفُن، «Le style est l'homme même» است (بهانگلیسی: The style is the man (himself)). او در پیشگاهِ آکادمی فرانسه (Academie Française) سخن میگفت که این عبارت را بر زبان آورد و از آن زمان تا امروز بارها و بارها بهدست نویسندگان، اساتید دانشگاه و پژوهشگران نقلِ قول شده است. تلقّی و فهم آنها از این عبارت همگون و یکسان نبوده است. بسیاری، همانگونه که در متون فارسی میبینیم آن را تعریفی از «سبک» بر مبنای «نگرشِ شخصیِ» مولّف پنداشتهاند. به این معنا که «سبکِ یک اثر، بازتابدهندهی شخصیّتِ مولّف آن است. به بیانی متفاوت و کمتر استعاری و کلیشهای، میتوان گفت که در این نگاه به خصوص به سبک، صورتهای مشخّص زبانیِ یک متن و آرایش و چینشِ آنها، به طریقی، برساختهی ویژگیهای شخصی مولّف است.»
دیگرانی همچون کوپر (در اثر کلاسیک 1907(Theories of Style تلاش کردهاند دریافت ما از عبارتِ بوفُن را اصلاح کنند: «اندیشهی بوفُن کاملاً روشن است؛ درحالی که موضوع یک مقالهی علمی، نسبت به فردِ مولّف، «بیرونی» و عنصری خارجی باشد که بود یا نبود مولّف بر هستی آن تاثیری نگذارد، سبک، یا چینشی که فرد به اندیشههایش دربارهی موضوع میدهد از خود فرد نشات میگیرد. سبک خود فرد است آن جا که فرد دست به تنظیم بیان اندیشهاش میزند.» حقایق همیشه هستند و به طبیعت تعلّق دارند اما بازنماییِ آنها، «سبکِ» آنها، نه طبیعی که انسانی و برساخته (مصنوعی) است.
در اصلاحیهی دیگری بر تلقّی رایج از عبارتِ بوفُن، امیل کرانتز، نویسندهی فرانسوی، آن را به صورتی بازگو میکند که هرگونه توهمی دربارهی علاقهی بوفُن به مسالهی فردیّتِ انسانی و تشخّص و یگانگیِ مولّف (و در نتیجه، سبک) زدوده شود. در نظر او، در این جا، سبکْ «سبک کلّی» و فرد «فرد انتزاعی» است.
شاید بیمناسبت نباشد پیش از بیش پرداختن به تلقّی بوفُن به اختصار ببینیم او در «discours sur le style» چه میگوید. در نگاه او، فصاحت حقیقی چیزی صرفاً در نتیجهی نبوغِ شناخت واژهها و راهداشتن به کُنهِ آنها نیست؛ سبک تنها زبان نیست. سبک از چینش درست اندیشههای فرد برمیخیزد. تاکید بیش از اندازه بر آرایههای ادبی و هنرسازهها، درواقع، نشانگر متنی تهی یا بینظم (disorderly) است. (بینظم را طبعاً او در مقابل «متنی که دارای سبک خوب، یعنی دارای نظم درست در بیان اندیشه،» قرار میدهد. به تلقّیِ وی باید دقت کرد.) نویسندگانی که **تنها** به واژگان میاندیشند نمیتوانند سبک «داشته باشند» و تنها سایهای از آن در نوشتهی آنها مشهود خواهد بود. بنابراین، و در نگاه بوفُن، نوشتن، خوب نوشتن، نیازمند دانشی تمام از موضوع و دریافتی روشن از روابط درونی اندیشههای فرد است؛ اما همه چیز اندیشه نیست. زیرا، «لحنِ» درست صرفاً هماهنگی سبک است و موضوع. آن را نمیتوان پدید آورد، او خود از درون ظهور میکند. تنها آثاری که خوب نوشته شده باشند برای آیندگان باقی و در زمان جاری خواهند ماند؛ این آثار از حقایقی مرکّبند که به سادگی از متن انتزاعپذیرند. آنچه اثری را به عنوان «ادبیّات» ماندگار خواهد کرد نه «کیفیّت و یگانگی حقایق یا نویی یافتههایی که ارائه میدهد» بلکه مهارتِ نویسنده در یافتن زبان و بیانی درست برای آنها است. آن چه بیرون نویسنده است، آن حقایق و یافتههای شگرف، اگر با ذوق، نبوغ و شرافت در بیان همراه نگردد ماندنی نخواهد بود. زیرا آنچه در اختیار آدمی است سبک است. سبک را از متن نمیتوان جدا کرد؛ «**سبک خود فرد است**.»
بوفُن کماکان راه را بر پرسش مهمی دربارهی نقش فردی مولف در فرآیند نوشتن باقی میگذارد. کرانتز گفته بود که بوفُن نمیتوانسته از این عبارت فردیّتی را که ما امروزه از آن میفهمیم، اراده کرده باشد؛ او را نمیتوان و نباید بیانکنندهی یکی از موجزترین و مشهورترین تعاریفِ سبک که بر نگرش شخصی نویسنده مبتنی است دانست. برخی در برابرِ استدلال کرانتز، کلیّت آن را بر چندین پایه تایید میکنند. یک دلیل میتواند بهکارگیری صفات خوب یا بد، و موجود و ناموجود برای سبک باشد که تعلّق خاطر وی به تلقّی افلاطونی مفهوم کمال (perfection) را میرساند. اگر متنی دارای سبکی متعالی است یا دیگری به کلّی سبک ندارد نمیتوان به سادگی پذیرفت کسی که به چنین چیزی باور دارد معتقد است متن از فردیّت و تشخّصِ نویسندهی آن سبک میپذیرد.
بااینحال پرسش بنیادینی که وجود دارد این است: اگر شایستگی سبکی یک متن متاثّر از چگونگی چینش اندیشه باشد، آیا آن چینش چیزی است که به صورت پیشینی وجود دارد و همانگونه که مجسمهسازْ مرمر را به جستوجوی تن آدمی میکاود باید کشف شود؟ یا چینش و نظمی است که نویسنده، خود، بر مواد خام ولی سرکشی که در دست دارد، براساس بینش شخصی خودش، برقرار میکند؟ به عبارت دیگر، در وضعیّت نخست، کشف چینش حقیقی اندیشه در متن ادبی کشفی است که برای کاشفش هیچ افتخاری جز صرفِ کشف آن به ارمغان نمیآورد؛ او بیتاثیر و منفعل است؛ داشتن سبک خوب به مثابهی یافتن راهحل یک معمّاست. در وضعیّت دوم، تاثیر نویسنده بر متن گریزناپذیر و بنیادین است. برخی در این نقطه از بحث به این نتیجه میرسند که بوفُن از گفتههایش در discours و آن عبارت مشهور، نقشِ فعال نویسنده در شکلدهی به اندیشه را اراده کرده است؛ یافتن بیان متناسب برای ایدهها و اندیشهها دستاوردی کلّی و بشری نیست؛ امری فردی است. پیروزی نویسنده و فردیّت وی است؛ پیروزی شخصیّت منفرد آدمی است.
بااینحال آن چه باعث میشود این نتیجهگیری کاملاً درست نباشد، بیتوجّهی مقدمّات آن به بافتِ فرهنگی اروپای قرن هجدهم و تلقّیِ خاصّ سبک در آن روزگار است. همانطور که نوشتم، بوفُن این عبارت را در انتهای دیسکورسش و بعد از سخنانی دربارهی ساختمان منطقی و شفافیّتِ ضروری سبک متعالی بیان میکند. به نظر ساده و سرراست است: اثر ادبی به دست سبکش ماندگار میگردد و سبکْ خود فرد است. امّا چه چیزی به یک اثر «سبک» میدهد؟ خوب نوشتهشده بودن، مبتنی بر فکری منسجم بودن، برنامهریزیشده بودن و خوشساخت بودن؟ آیا هنگامی که ما در این عصر عبارت بوفُن را نقل میکنیم از آن معانی را اراده میکنیم؟ گمان نمیکنم. معمولاً، همانطور که پیشتر گفته شد، عبارت بوفُن را در معنای بازنمود شخصیّتِ فرد بر متن ادبی (آن دسته ویژگیهای مشخّصِ زبانی) میپنداریم.
در قرن هجدهم، l’homme meme اساساً «فرد عقلانی» بود؛ حیوان مدنی. جنتملن، در جایگاه اسوهی نوع بشر، عیناً، نمایانگر این ویژگیها بود؛ عقلانیت (rationality) و مدنیّت (sociability). جنتلمن حقیقی کسی بود که نفْسی مطابق با آن چه در جامعه مینمود داشت؛ هماهنگی کامل میان آن چه فرد در درون و در بیرون است. آداب فکرکردن و آداب نوشتن اساساً در چنین «فرد»ی تفاوتی نمیکرد. و دقیقاً از همین «فرد» است که بوفُن سخن میگوید. وقتی در قرنِ هفدهم، آنتوان گومبو، نویسندهی فرانسویای که دو جُستار مشهورش دقیقاً درباب جنتلمنبودن است، عبارات زیر را مینوشت، صد سال بعد، بوفُن اختلاف نظر خاصّی با او نداشت. نظر وی در ادامهی همان نگاه بود:
«آدمی باید بیاموزد که درست بیاندیشد. آن که درست میاندیشد برتر از دیگران است و من معتقدم که آن که چیزها را از هم به درستی تمییز دهد، در بیاناتش هم برتر خواهد بود.» در دیدگاهِ گومبو، ولتر، بوفن و بسیاری دیگر، سبک یکی بود؛ سبک جهانی بود. به بیانی دیگر، از پسِ تمام آثار هنری بزرگ، با تمام تفاوتها و اختلافهایشان، یک روحِ جهانی رخ مینماید. پس هنرمند بزرگ کسی است که بتواند در آثارش آن روح جهانی را بازنماید.
هنرمندان نئوکلاسیست از هنر گوتیک منزجر بودند نه به این دلیل که به آن ارزشهایی که از آن ریشه گرفته بود باور نداشتند، بلکه به این سبب که هنر گوتیک را شکستی در رسیدن به یک چیز دیگر میدانستند. گوتیک، نه به عنوان چیزی که بود، بلکه به عنوان چیزی که باید میبود دیده میشد. این تعصّب دقیقاً همان چیزی است که در فهمِ تلقّی بوفُن از «سبک» باید در نظر داشت. هنرمندان دورهی نئوکلاسیک چنان عمیقاً به آن سبک جهانی و متعالی باور داشتند که حتی به «ویرایشِ» اشعار هومر دست میزدند. در چنین روزگاری، وقتی بوفُن از ماندگاری اثر ادبی بوسیلهی سبکِ آن مینویسد، و سبک را هم برساختهی «فرد» میداند، نه از ویژگیهای زبانی پرشمار یا هنریِ خاصّ یک متن و نه از تفرّد و تشخّص نویسنده سخن نمیگوید. مقصود او سبکِ متعالی سخنپردازان کلاسیک است. نقش «فردِ» نویسنده هم در امر نوشتن، گرچه در نگاه او نقشی پررنگ و شاخص است ولی وقتی فرد هم تعریفی و مثالی آرمانی و «درست» داشته باشد، دیگر این نقش پررنگ هم رنگ میبازد. دیگر اهمیت ندارد اگر مولف است که با توجه به شخصیّت خویش به رشتهی افکار خود، حقایق و یافتههای خود، جامهی عالی میپوشاند؛ چراکه آن فعالیّت مولّف، وقتی مولّف باید یک جنتلمن حقیقی باشد، میان او و دیگر نویسندگان بزرگ تفاوتی ایجاد نخواهد کرد. آنچه نویسندگان غربی تا حدّی و نویسندگان فارسیزبان بهکلّی نتوانستند در نظر بگیرند بافت فرهنگی و اجتماعیای است که عبارت مشهور بوفُن از درون آن برآمده است؛ اندیشمند موقّر و متشخّصِ اهل تمییزی که به بحث و فحص فلسفی در «سالن»های فرانسه میپرداخت هیچ ارتباطی به «فرد»، به انسان دورهی مدرن، ندارد. از سبک «متعالی» او صدایی خاص به گوش نخواهد رسید، همانگونه که «فرد» مطلوب او نیز، همنوای پیرامونش خواهد بود.
(بهجای موخرّه) کاستیهای پژوهش علوم انسانی در ایران، خصوصاً در حوزهی ادبیّات، در چنین مواقعی رخ مینماید. درک یک مولّف از عبارتی که بر آن تاکید میکند در حدّ دانشنامهی «زبان و ادب فارسی» است و آن چه مولّفِ دیگری از عبارتی پرآوازه فهمیده و بیان کرده هیچ تناسبی با منبعی که خود بدان ارجاع داده است ندارد. دکتر سیروس شمیسا که در صفحهی 18 کتاب خود، کلیّات سبکشناسی، از این عبارت بوفُن سخن میگوید و حتی اشاره میکند که دربارهی آن مقالهی مستقلی هم نوشتهاند خود عنایتی به نظریّات ضد و نقیض آن مقاله نداشته و به دو جمله رفع حاجت کرده است. در برگردانِ نوشتهها، اعم از نظریهها و پژوهشهای ادبی غربی هنوز راه زیادی باید بپیماییم.
این یادداشت را با بهرهگیری و ترجمهی مستقیم دو مقالهی زیر نوشتم:
- Rhetorical Choice and Stylistic Option by Louis T. Milic
- Buffon, Style and the Gentlemen by Remy G. Saisselin
1. قاسمی، ضیاء، سبک ادبی از دیدگاه زبانشناسی، تهران: امیرکبیر، 1397
2. شمیسا، سیروس، کلیّات سبکشناسی، تهران: میترا، 1373