همانگونه که کلمات آشنا شده و میمیرند و آثار هنر کلامی (ادبیّات) نیز به همان سرنوشت دچار میشوند: سفر از شعر به نثر. آنها دیگر «دیده نمیشوند» بلکه تنها «شناخته میشوند»؛ پوششی، همچون حجاب، بر چهرهی آنها مینشیند که «آشنایی» نام دارد. دیگر آنها را کمی زیادی میشناسیم و به یاد میآوریم؛ در کودکی برایمان خواندهاند و بعدتر، آنها را بارها و بارها نقل قول کردهایم. تودهها دیگر هنر کهن را تجربه نمیکنند. این باور شکلوفسکی دربارهی هنر کهن است. او تا آنجا پیش میآورد که در مقالهای، در سال 1919، مینویسد: «آن چه بهاصطلاح، هنر کهن خوانده میشود، وجود ندارد.»
دربارهی هنر کهن، شکلوفسکی اینجا به نکتهای اشاره میکند که با اندکی تامّل دربارهی بخشی از ادبیّات کهن ما نیز شاید صادق باشد: «توهّم تجربهی هنر کهن عمومآً به سبب وجود جزئی بیگانه با هنر در آن اثر است.» او معتقد است همانگونه که هیجان ما از خطابهی پرشور یک وکیل مدافع به دلیل «ادبیّاتبودن» آن نیست، تجربهی ما از افکار و اندیشههای شرافتمندانه و متعالی شاعر نیز آن را به ادبیّات بدل نمیکند. او معتقد است «آنها اصلاً هیچگاه هنر نبودند و به همین سبب، سفرِ نثر به شعر را هم نمیتوانستند بپیمایند.» به نظر او، دلیلی که شاعر کهنی را امروز برتر از شاعری معاصر قرار میدهند (و او از ادبیّات روسیه گواه میآورد)، علوّ افکار اوست و نه چیزی مربوط به هنر شاعری او.
بنمایهی «آشنایی» چیزها و سپس از دست دادنِ امکان تجربهی آنها، چنان در منظومهی فکری شکلوفسکی محوری است که دوباره در هنگام سخنگفتن از آنچه «هنر بازاری» مینامد بدان باز میگردد: «روزگاری مردم، با «سلام» [همریشه با سلامتی] پذیرای یکدیگر میرفتند. حالا این کلمه مرده است و آنچه از آن [گاهی] به گوش میرسد «سَلْم» است». او واژهای روسی را مثال میزند امّا به دلیل معنی یکسان ظاهراً سلامِ فارسی ما هم میتواند به جای آن به کار برود. دیگر حتّی سر سوزنی از کلمهی «سلامتی» و مفهوم آن در هنگام سلامکردن به کسی به ذهن ما خطور نمیکند. این مرگ کلمه است. ادامهی بحث او جالب است چراکه گمان میکنم تناظرهای جالب توجّهی نیز با آنچه «بازگشت» یا رجوع نامیده شده و سبکی در شعر فارسی در دورهی قاجار است، در این میان وجود دارد. او در ادامهی بحث «هنر بازاری»، مینویسد: «زیورها دیگر ساخته نمیشوند بلکه صرفاً بازگفته میشوند؛ قرار نیست شما آن را «ببینید» بلکه کافی است آن را «بشناسید». روزهای پرفروغ هنر میانمایگی نمیشناخت».
در ادامهی ذهنیّت شکلوفسکی، میتوان تناظر این بحث را با شعر بازگشت، آنچه شاید بتوان «بازسازی نظام ادبی» دورهی دیگر یا شاعر دیگری نامید، به این صورت بیان کرد که اساساً فرمی که امکان تجربهشدنش را به دلیل تکرار از دست داده، در هنگام بازسازی، دیگر دارای تجربهی شگفت زیباشناختی، چیزی که بتواند به غرابت دنیای پیرامون یا زبان عادی ما بیفزاید، نیست. به باور شکلوفسکی «تودهها» از مضامین عالی و اندیشههای والای آن لذّت میبرند و شاید در برابر، بتوان گفت، ادبا نیز از بازشناسی فرمهای مرده لذّت میبرند. بازسازی هنر کهن هنر نیست چراکه فرم آن دیگر امکان تجربهشدن ندارد؛ تنها توهّمی است که یا ناشی از نگاهی کژ (توده) یا نگاهی ساکن (ادیب) باشد.
متن رستاخیز کلمات گاه آنچنان شور برانگیزانندهای در زنجیرهی کلماتش دارد که تا ژرفای روح نویسندهی ملول و چشمانتظارش را نشان میدهد. خستگی وجودی او از تمام اشیاء غبارآلود پیرامونش را واژهواژه این متن بازمیتاباند. شکلوفسکی در وصف روزگار خودش مینویسد: «امروز، هنر کهن مرده است و هنر جدید متولّد نشده است و همه چیز مرده است. ما ادراک و آگاهی خویش را از چیزها از دست دادهایم. مَثَل ما مَثَل ویولونیستی است که دیگر آرشه و تار را «حس» نمیکند. ما دیگر هنرمند نیستیم؛ ما دیگر در زندگی خویش هنرمند نیستیم. ما دیگر به لباسها و خانههایمان عشق نمیورزیم. بهسادگی زندگی را از سر میگذرانیم، چرا که دیگر آن را تجربه نمیکنیم.» سخن او دیگر شبیه به مانیفستی ادبی نیست. او از خود زندگی سخن میگوید. «شعری که زندگیست»؛ یا شاید، «فرمی» که زندگی است. زیستن بیآنکه زندگی وجود داشته باشد. این دیگر نه یک مانیفست ادبی بلکه مرثیهای برای «زندگی» است. «تنها آفرینش فرمهای هنری جدید توان بازدادنِ احساس جهان را به انسان دارد؛ توانِ برانگیختن چیزها.»
آخرین بخش از رستاخیز که از آشناییِ مرگآفرین سخن میگوید، گوشهچشمی به زندگی روزمره دارد: «آن هنگام که سرشار از خشم یا عشق هستیم، در آن هنگامی که خرسند به واژهی دستفرسود و تنفرسود نیستیم، در آن هنگام است که واژهها را خرد میکنیم و میشکنیم تا به گوش برسند؛ تا نه صرفاً شناخته، که شنیده شوند.» آن هنگام که به کلمهی مرده خرسند نیستیم، به عقیدهی او، در آن زمان است که واقعاً هنرمند درون ما بیدار میشود تا کلمه را برخیزاند از مرگ، تا «تجربه» شود.
این بخش از رستاخیز بیشتر به مانفیستی در هنر فوتوریستی میماند: «و حالا، امروز، هنگامی که هنرمند قصد درگیرشدن با فرم زنده را دارد، با زنده و نه مردهْ کلمات کار دارد، او کلمه را میشکند و [حجاب چهرهاش] را مخدوش میکند تا کلمه، زنده، رخ بنماید.» یا درواقع، زندهاش کند و برانگیزندش. او از این رستاخیز کلمات به این اشکال سخن میگوید: ساختن واژگان جدید از ریشههای کهن؛ شکستن واژهها تا ریتم بپذیرند، آن طور که مایاکوفسکی میکرد، یا تکیهی اشتباه دادن به کلمه در یک شعر. «این گونه کلمات جدید، کلمات زنده، آفریده میشوند.»
اشارات بعدی رستاخیز بر من چندان روشن نیست. پرشمار اشارات به داستانها یا ترانههای عامیانه یا اشعار روسیِ بر من ناشناخته. امّا نکتهای که میخواهد از خلال این شواهد نشان بدهد، نه تنها قابل درک که بسیار قابل توجّه است: «ما عادت کردهایم که قابلفهمبودن را ملزومِ زبان شاعرانه بدانیم، در حالی که تاریخ هنر به ما نشان میدهد که زبان شعر کاملاً قابلفهم نیست بلکه تا حدّی یا نیمهمفهوم است.»
رستاخیز پایانی شکوهمند دارد. کلماتی که در آغاز جستار مرده بودند، در طول آن، برانگیخته شدند. رستاخیز با یک پیشبینی، با یک پیشبینی قطعی، به پایان میرسد:
«اندکزمانی بیش نیست که راهگذر هنر جدید کمی آشکار شده است. شاعران، و نه نظریّهپردازان، نخستین راهروان این راهگذرها خواهند بود. فرمهای هنری جدید را چه فوتوریستها بیافرینند و چه دیگران، به هر حال، فوتوریستها در مسیر درستی حرکت میکنند. قضاوت آنها درباب فرمهای کهن درست بود. تمهیدات هنری آنها (هنرسازهها) ابزارهای زبانشناختی رایجی هستند که آنها به شعر وارد کردند، همانگونه که ریتم، این _شاید_ کهنترین هنرسازه، روزگاری در نخستین سدههای مسیحیّت به شعر وارد شد. آنها آگاهانه تمهیدات خلّاقانهای را که شاید شاعران کهن بیتوجّه و گاهگاه، به کار برده بودند، در شعر به کار گرفتند. این بهتنهایی امری بزرگ است. امری که محصول تلاش فوتوریستهاست.»
در ترجمه، به طور کلّی چشم به این نسخه داشتم:
The Resurrecting of Word, in Victor Shklovskey: A Reader, Alexander Berlina (pp. 62-72)
اما از این ترجمه نیز گاه یاری گرفتم:
The Resurrection of the Word, Translation by Richard Sherwood, in Russian Formalism: A collection of articles and texts in translation. New York: Barnes & Noble Books, 1973