بسان فرزند مریم که صلیبش را...
ا. صبح؛ فریادهای شاعری چموش
شاعری که از او «واردتر» به کار نیما کسی نبود[1]. شاعری که نخست خودش را «ا. صبح» میخواند و چندی بعد، «بامداد». از نخستین دفتر شعرش چنان منزجر بود که نه تنها از بازنشر آن جلوگیری کرد، که به مرگ سرایندهاش، خودش، برخاست. «آهنگهای فراموششده» را، جوانی بیستودوساله سروده بود، که «صبح» چندی بعد، دیگر هیچ نزدیکی میان «او» و خودش نمیدید. شعر برای «صبح» زندگی بود، مبارزه بود، و شیپور بود. کاری مشقّتبار و جانگداز، که هستیبخش بود. امّا «آهنگهای فراموششده» شیپور نبود؛ لالایی بود. و او چنان شعری را و چنان شاعری را سزاوار زیستن نمیدانست.
«و من سنگهای گران قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر،
محبوس میکنم خود را
به سان تصویری که در چارچوبش
در زندان قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیان گذشته
گمگشته
[...]
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبور زمانهای زنجیرشده با زنجیر بردگی
میشد من!»
«آهنها و احساس»، «23»، «قطعنامه»؛ قطعنامه اعلامیّۀ استقلال او بود. تکاملیافتهترین گونۀ شعر آغازین او نیز در همین دفتر یافت میشود؛ «برای شکوفۀ سرخ یک پیراهن»، که نیما در وصفش گفته بود: «از بهترین قطعههای شاعرانۀ شما [...] این قدرت حماسی را در هر جا به کار بردهاید، قدرت نفوذ شعر را به حدّ اعلا بالا بردهاید».
آغاز «صبح» چون تمامی آغازهاست؛ پرشور، پرخروش، چموش. او سخت به چراشاعربودنِ[2]خود آگاه بود؛ اعلام کرد که دیگرگونه شعری به جهان آمده است؛ «شعری که زندگی است» و چند بار به نبرد با «دلقکان و دریوزگان» رفت؛ یک بار «نیز حمیدی شاعر را آونگ کرد» و آخر سر، «حرف آخر»ش را خطاب به «آنها که برای تصدّی قبرستانهای مرده تلاش میکنند»، آن «مسخرهکنندگان نیما»، آن «پیوستگان انجمنهای مفاعلن فعلاتنها» فریاد زد: «طرف همهی شما منم». شعر را برای «خداوندان اساطیری»اش میسرود. روزهای نخستِ «صبح»، پر است از سرودهای بلند در ستایش مردان بزرگ و مردمان فقیر؛ در سوگ دوستان و مبارزان؛ «در سوگ و عشق یاران». این روزهای شعرش نوعی بیان تفصیلی دارد؛ گو اینکه اندیشۀ بیتابش را زبان تاب نمیآورد. تصاویر روشن است و تکرار میشود. روزهای نخستِ «صبح»، بیانی تفصیلی، زبانی حماسی، لحنی تحکّمآمیز و عاطفهای اجتماعی دارد؛ واقعگرایی شعر این دورۀ او، فاصلۀ راوی و شاعر را به حداقل رسانده[3] تا شعرش خودِ «زندگی» باشد. شعرش را جوری کتابت میکند که هر جمله چون پتکی بر سر خواننده فرومیآید. وزن عروضی را رعایت نمیکند ولی قافیه از مهمترین ویژگیهای توازنساز شعر اوست و همین گونه نیز خواهد ماند[4]. در نکوهش شعر این دورۀ کارنامهاش گفتهاند «در برخی اشعار، به ویژۀ اشعار دورۀ آغازین شعر او»، با «اطناب ممل» روبرو هستیم؛ حال آنکه، «وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز میکنند شاید این نظر به میان بیاید: «چرا بنفشه این قدر کبود است؟» حال آنکه این عیبی برای بنفشه نیست[5]». این روزها خواهد گذشت، امّا «صبحی» که رفت در آمدن «بامدادِ» شاعر نقش داشت.
*
کارنامۀ شعری احمد شاملو کارنامۀ پربار و پربرگی است؛ کارنامهای پرفراز و نشیب، نمودار انسانی که پدیدآورندهاش بود. هنگامی که عاشق شد، ملول و خستهدل از «خدایان اساطیری» پیشین، خطاب به آنها فریاد برآورد که «قصدم آزار شماست» و از کوچه به خانه رفت. تا مدّتی دستان او که با دستهایش آشنا بود، مامن و مسکن بامداد شاعر بود. عاطفۀ اجتماعی و عاشقانه در شعرهای نیمۀ نخست کارنامۀ او مرزهای روشنی دارند. شاعر یا از اجتماع میسراید یا از «شما که عشقتان زندگیست». امّا این بهزودی تغییر میکند؛ بامدادِ خسته، در آستانۀ «چلچلی»، خسته، و حسرتبار از یافتن دیرهنگامِ عشق، به مغاک، به مرگ، خیره میشود. مرگ، همپای عشق و زندگی و مبارزه، مهمترین موثّرانِ عاطفه و اندیشه در نیمۀ دوم شاعری او (و خصوصاً دفترهای ققنوس در باران، مرثیههای خاک، شکفتن در مه، ابراهیم در آتش) است. همجوشی این سه مایۀ پیچیدگی و غنای بسیاری از شعرهای موفّق اوست. زبان او رفتهرفته فشردهتر، موجزتر و بیشتر نزدیک به نثرهای بلیغ قرن پنجم و ششم میشود؛ قطعات شعرِ «بامداد»، گاه کوتاه و گاه بلند، دیگر چندان شباهتی به «صبح» روزهای نخست ندارد. شاعرِ «آهنگهای فراموششده» را شاعرْ فراموشاند؛ «صبح» را «بامداد» را کشت تا از ریشههاش جان تازه و مایه بگیرد؛ مرگی که زندگی بود. «صبح» تجربههای شاعرانۀ یکی از موثّرترین شاعران سپهر شعر امروز است. حماسۀ «صبح» سرنوشت قهرمانش را یافت: «یک دم در این ظلام درخشید / و جست / و رفت».
*
امروز سیویکم تیرماه است. «صبح» بیست سال رفت، که رفته است.
«گفتم اینک ترجمان حیات
تا قیلوله را بیهوده نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست[6].»
مهران قندی، 31/04/1399
[1] «شما واردترین کس به کار من و روحیّۀ من هستید.»؛ نیما یوشیج (از نامهها، گردآوری سیروس طاهباز، یادداشتی موّرخ 14 خرداد 1330)
[2] آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند. («شکاف»، 1354، دشنه در دیس)
[3] سلاجقه، پروین؛ امیرزادۀ کاشیها
[4] تاکید نیما بر قافیه تاکیدی بسیار مهم و در عین حال نادیده است. شاملو این را دریافته بود. نک. یادداشتهای 32، 37، 42، 46 و 47 از حرفهای همسایه
[5] از نامهای «به احمد شاملو»، نامهها، گردآوری سیروس طاهباز، موّرخ1332
[6] آخرین سرودۀ چاپشدۀ بامداد شاعر، در دفتر حدیث بیقراری ماهان، از شعری بینام؛ «کژمژ و بیانتها...»