یه شبی بود تو همین دوران قرنطینه ، داشتم با خودم فکر میکردم که یه روزی بلاخره میمیرم.
اولش دقیقا حس مارشال تو سریال HIMYM رو داشتم وقتی که بیمه اش تموم شده بود:
اگه سریال رو دیده باشی حسِ ترس از مرگی که میگم رو خوب درک میکنی. اینکه هر لحظه حواست باشه تا نمیری و از این حقیقت که بلاخره میمیری فرار کنی.
خیلی وقت ها شده که به مرگ فکر کنم ولی مطمئنم هیچ وقت عمیقا درکش نکردم. با اینکه اون شب حس میکردم خیلی دارم حسشو میفهمم و واقعا ازش ترسیده بودم ، اما میدونم بازم کامل درکش نکردم.
آخه حس میکنم اون لحظه ای که واقعا با تمام وجودم بفهمم تهش 50 سال دیگه ، جوری نابود میشم که تو این جهانِ به این بزرگی هیچ اثری ازم نمیمونه ، قطعا اینجوری که الان دارم زندگی میکنم ادامه نمیدم.
مثل موقع هایی که این حسِ پایین رو دارم ولی میدونم اگه تو سطحِ دقیقی درکش کنم دیگه زندگیم مثل قبل نمیشه:
حسِ اینکه من فقط یه مجموعه ای از یه سری اتمم که الکترونام تند تند دارن میچرخن ،که یه سری مجموعه ی دیگه ای از اتم هارو میخورم یا با خودم این ور اون ور میبرم یا بغلشون میکنم یا ... .
خلاصه که درک کردن یه سری موضوعات با فهمیدنشون از زمین تا آسمون فاصله اس.
کجا بودیم؟ آها مرگ.
چیزایی هستن که باعث میشن دیدت به مرگ و زندگی عوض شه.یکی از بارزترین و معروف ترین هاش برای من سریال ریک اند مورتیه.همینجا جا داره از اون دوستی که اولین قسمتشو برام گذاشت وکنارم نشست با شیر و کیک کلشو دیدیم تشکر کنم.
تو این سریال من به وضوح دیدم که تقریبا هیچ چیزی اهمیت نداره :
این سریال جوری با مفهوم زمین وزمان بازی میکنه که مغزِ آدم زیر و رو میشه. خلاصه نمیخوام خیلی گندش کنم ولی ارزش 6 بار دیدن رو داره. اگه دلت میخواد حس کنی چقدر احتمال های مختلف برای هرچیزی وجود داره ، ببینش. وبعد حتما یه سری به این لینک بزن تا قشنگ بفهمی چی میگم.
یکی دیگه از چیزایی که باعث شد به مردنِ خودم یه جور دیگه ای نگاه کنم ، کتاب "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" از پائولو کوئیلو بود. تو 5 خط بعدی باید بگم که SPOILER ALERT.
***کلا داستان اینجوریه که ورونیکا یه خودکشی ناموفق داره وبعدش تو بیمارستان روانی بستری میشه. از اتفاقات جذابی که براش میوفته بگذریم ، میرسیم به آخر کتاب که دکترش بهش میگه تو فردا قراره بمیری ، ورونیکا بعد یه روز خیلی دوس داشتنی میخوابه تا فرداش پا نشه ولی پا میشه چون دکترش بهش دروغ گفته. و از اون روز ورونیکا هرشب میخوابه تا فرداش بمیره ولی هر روز پا میشه.
و هر روز جوری زندگی میکنه که انگار آخرین روز زندگیشه . این کتاب بهم همون حرفی رو ثابت کرد که اول متن بهت گفتم .(که اگه واقعا بفهمم قراره بمیرم اینجوری ادامه نمیدم.) ***
ولی اگه کتابو نخوندی پیشنهاد میکنم بخونی چون حس عمیقی از اینکه یه روز میمیری بهت میده.
و در آخر شاید دقیق ترین توصیفی که از مرگ دیدم ، از جناب کیانو ریوز عزیزه :
در همین حین که دنبال فرار از این ترس بودم ، خیلی اتفاقی به این جمله از ایپکور برخوردم :
آنجا که مرگ هست تو نیستی و آنجا که تو هستی مرگ نیست ، پس چرا ترس از مرگ؟
منطقیه نه؟ برای من هست. ولی تا حالا نتونستم با منطق ، ترس رو از خودم دور کنم. مثل موقع هایی که از عنکبوت میترسم. اگه منطقی فکر کنیم هر عنکبوتی که من میبینم ترسناک نیست و به من آسیبی نمیزنه ولی من بازم ازش میترسم.
(اگه واست جالبه بدونی ترس از عنکبوت ممکنه چه ریشه هایی داشته باشه ، کافیه گوگل کنی)
بازم دور شدیم از بحث.
خلاصه که بعد از چند روز با خودم فکر کردم ببینم چرا اصلا از مرگ میترسم؟
دیدم من همش درگیر اینم که بدونم چیشد که اومدیم تو این دنیا؟ اینجا باید چیکار کنم؟ کلا وات ایز لایف؟ (برخلاف ترس از عنکبوت ، توصیه نمیکنم معنی زندگی رو گوگل کنی.)
و بخاطر همین ، یکی از دلایلی که از مرگ میترسم اینه که با خودم فکر میکنم نکنه قبل اینکه جواب گیجی هامو پیدا کنم یهو بیاد و من بمیرم؟ یکی دیگش هم اینه که هیچ ایده ای ندارم بعد از مرگ قراره چی بشه. شاید اصلا جوابِ همه سوالام رو وقتی مردم بفهمم ولی در کل ، چیزی که الان واضحه اینه که بعدش اینجا نخواهیم بود و این فرصت ها رو دیگه نداریم.
بعد از چند روز که از مرحله ترس گذشتم رسیدم به اینکه خب الان وات تو دو ، وات نات تو دو.
حس کردم هروقت به این فکر میکنم که قراره به زودی بمیرم ، مرز بین مرگ و زندگی برام کمرنگ تر میشه. نمیدونم اولین بار کی بود که اینو مطرح کرد :
" اگه فقط یه ماه دیگه زنده بودی چیکار میکردی؟"
ولی دمش گرم. خیلی سوالِ خوبیه که آدم هرچندوقت یه بار از خودش بپرسه. آره شاید خیلی کلیشه ای به نظر برسه ولی واقعا بهش فکر کن. سعی کردم از بقیه هم بپرسم ، یه سری از آدما میگن میکشم زیر همه چی و میرم سفر، یا تو خونه میشینم فقط فیلم میبینم ، یا به فلانی میگم دوسش دارم یا خودمو همین الان میکشم یا هرچیزی.
از بین همه ی اینا حس میکنم تو زندگی اونی واقعا خوشحاله، که وقتی بفهمه فقط یه ماهِ دیگه زنده اس به همین روالِ زندگیش ادامه بده. نمیگم تو همه ی موارد اینجوریه ، ولی حسِ من اینو بهم میگه. این آدم تو ذهنِ من ، یه آدمیه که تو زندگی با خودش راحته. تو مسیری داره خودشو ول میکنه که حس میکنه براش بهتره. یه جورایی اونقدر داره زندگیشو قشنگ زندگی میکنه که اگه بمیره هم مهم نیست.حالا ممکنه این آدمی که من میگم یه گارسونِ دانشجو باشه یا بیل گیتس باشه ولی ته روز وقتی میخواد بخوابه ، یه آرامش خاصی داره.
برای همین ، باید بگردم ببینم اگه چی بشه آخرِ روز به خودم میگم:
Okay, now I'm ready to die.
واقعا چی؟ میتونه هر چیزی باشه مثلا اگه فلان شغل رو داشته باشم یا یه آدمی که دوسش دارم کنارم باشه باهم چایی بخوریم یا یه باغ وحش داشته باشم یا اینکه برم یه کشور دیگه زندگی کنم یا با خودم تو آرامش باشم و خودمو دوس داشته باشم یا هزارتا چیز دیگه. باید گشت و پیداش کرد و اجراش کرد. (و شایدم هِی عوضش کرد ، نمیدونم اون مرحله رو هنوز unlock نکردم.) خودِ این پروسه ی گشتن هم اونقدری جذاب هست که دیگه ترس از مرگ خیلی نیاد جلو چشمم.
و اینجوری شد که از مرحله ی پنیک کردن کمی گذر کردم و رسیدم به در حال ساخت :)