مهری مصور
مهری مصور
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بر جای مانده از مهر

✔️ روایت اول: ما شاعرها

بر اساس روایت‌های پراکنده خانوادگی، استعداد شاعری از اجدادمان به ما ارث رسیده است. دایی بزرگم اهل شعر و ادب بود. هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم که تشویق‌های دایی بزرگ کارساز شد و اولین قصه‌ها و شعرها را قبل از رفتن به مدرسه می‌گفتم و خاله‌ها با ذوق می‌نوشتند. دایی بزرگ هم که مشترک مجله کیهان بچه‌ها بود، نمونه آثارم را برای این مجله ‌فرستاد و مسئول مربوط هم لابد به حساب سن کم نویسنده، چند تایی از اثرهای مرا چاپ کرد تا اسباب دلخوشی دایی‌جان فراهم شود؛ دلخوشی‌هایی که دوامی نداشت اما خب؛ روز اولی که به مدرسه رفتم، در میان بهت همکلاسی‌ها و خانم معلم، خودم را شاعر و نویسنده معرفی کردم.


✔️ روایت دوم: ما کتابخوان ها

روز اول مهر برای من هنوز خاطره زنده‌ای است؛ انگار همین دیروز بود که با شوق کودکانه راهی مدرسه شدم. مدرسه‌ای که برای من روزنه‌ای به دنیایی جدید بود؛ دنیایی پر از تجربیات جدید و تازه. سواد خواندن را قبل از مدرسه رفتن یاد گرفته بودم و آن روزهایی که «کتاب کودک» مفهوم عجیبی بود، به طرز غریبی عاشق کتاب خواندن بودم و حتی روز اولی که می خواستم به مدرسه بروم، کتاب قصه‌ای را توی کیفم گذاشتم و به سر کلاس رفتم.هر طوری حساب می‌کنم، بین آن همه هم سن و سال و همکلاسی حوصله‌ام نباید سر رفته باشد، اما لابد برای اینکه خودی نشان بدهم، کتابم را باز کرده بودم و می‌خواندم. شاید تا وقتی که معلممان سرکلاس آمد، بیش از 10 بار از اول تا آخر کتاب را زیر نگاه سنگین همکلاسی‌ها خوانده بودم.خانم معلم وقتی به کلاس آمد، برای ما از اهمیت تمیزی و مرتب بودن گفت و بعد هم گلایه کرد که چرا روی میزهایتان از خرده بیسکویت‌هایی که تغذیه روز اول مدرسه بود، پر شده؛ هنوز حرف خانم معلم تمام نشده بود که بغل دستی‌ام در یک حرکت سریع و برق آسا! که هنوز هم حیران سرعت فوق العاده‌اش هستم، دستش را وسط کتاب من مشت کرد. وقتی مشتش را برداشت، نصف کاغذهای کتابم توی دستش بود. در جواب اعتراض من هم گفت که خواسته با کاغذهای کتاب نیمکت مشترکمان را تمیز کند!البته از آن جایی که کینه و ناراحتی بین کودکان محلی از اعراب ندارد، هم نیمکتی من و این همکلاسی که ذکر خیرش رفت، تا پایان دوره ابتدایی و کلاس پنجم باقی ماند.


✔️روایت سوم: ما حس مشترکی‌ها

از همان وقتی که اسمم را برای مدرسه نوشتند، حس خاصی نسبت به دبستانی که پنج ساله دوره ابتدایی را در آن گذراندم داشتم؛ حسی مشابه احساس مالکیت؛ البته احساس مالکیتی بیشتر از تمام همکلاسی‌ها. مادرم پنج ساله دوره ابتدایی را دانش آموز همین مدرسه بود و مدیر دبستان ما هم معلم کلاس پنجم مادرم؛ حس ویژه من نسبت به مدرسه‌مان از همان روز ثبت نام و تجدید دیدار مادرم و معلم قدیمی شکل گرفت و تا به امروز هم هر بار اتفاقی از کنار مدرسه عبور می‌کنم، همان حس قدیمی در من دوباره زنده می شود، هر چند که این مدرسه بعدها خراب شد و دبستان نوسازی شده، جای مدرسه قدیمی با قدمت 30، 40 ساله را گرفت. همان مدرسه‌ای که خاطره ساز روزهای خوش «مهرماه» چند نسل بود.

#مهری_مصور #روزنگاری‌های_من

مهری مصورروزنگاری‌هاروزنگاری‌های مهری مصور
خبرنگار و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید