مهری مصور
مهری مصور
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

به یاد رفیق رفته

پیام داد و سراغ مجله پیام زن را گرفت. با دکتر بانکی مصاحبه ای درباره شرایط نامزدی کرده بود. مجله را برایم فرستاده بودند و قرار شد یک نسخه از مجله را به او برسانم.

فردای آن روز پیام داد مریم نزدیک در پارکینگ محل کارم است و مجله را به او بدهم. زنگ هم زد اما قبل اینکه جواب بدهم قطع کرد و امانتی را تحویل خواهرش دادم. بعدها فهمیدم زهره همراه با خواهرش تا نزدیکی در پارکینگ آمده اما به دلیلی که هیچ وقت نفهمیدم و حسرتش تا ابد با من است، نخواست با من مواجه شود.

آشنایی ما با مجله پیام زن به واسطه دوست مشترکی بود که ما را به سردبیر این نشریه معرفی کرده بود، البته زهره پیشتر گزارشی از خانه قدیمی زرگرباشی و سبک قدیمی عزاداری در این خانه در ماهنامه پیام زن منتشر کرده بود.

وقتی پیشنهاد یک پرونده ورزشی مربوط به حضور ورزشکاران بانو در میادین بین المللی با پوشش اسلامی را به ما دادند، موضوع پرونده را با او در میان گذاشتم و با هم درباره سوژه های مدنظر صحبت کردیم و دست آخر قرار شد او با سکینه خدابنده لو، مربی تیم ملی تیراندازی مصاحبه ای بگیرد و من هم گزارشی از حضور بانوان ایرانی در رویدادهای بین المللی آماده کنم. وقتی مجله چاپ شد، زهره از اینکه مطلبش عکس یک مجله شده بود، حسابی ذوق داشت.

سه ماه آخر، ناشنوا شده بود و تلگرام تنها راه ارتباطی ما شده بود. بارها درباره مجله پیام زن با هم حرف می زدیم، تصمیم داشت مجوز یک ماهنامه اختصاصی برای زنان را بگیرد و از ایده هایش برای نشریه اش می گفت و دوست داشت از سبک کار ماهنامه پیام زن الگو بگیرد.

آخرین باری که حرف زدیم، سراغ حق التحریر پیام زن را گرفت؛ گفتم هر چه دادند سه به دو تقسیم می کنیم اما اصرار داشت معرفی سوژه و ویرایش مطلب از تو بوده و نصف نصف حساب می کنیم.

چند ماهی همدیگر را ندیده بودیم اما هر روز با هم یکی دو ساعتی در تلگرام صحبت می کردیم. حالا حسرتش را می‌خورم. حسرت آن سه ماه لعنتی و تمام لحظاتی که از دست دادم؛ حسرت دیداری که به بیمارستان امید افتاد. درست روز قبلش حق التحریر مطالب پیام زن را ریخته بودند، با اینکه می دانستم چندان به هوش نیست، اما حق التحریر را با همان حساب سه به دو از بانک نقد کردم و همراهم بردم.

می‌دانستم دکترها جوابش کرده بودند اما باورش سخت بود. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که رفیقم رفتنی است. در ازدحام سالن بیمارستان، وقتی چشمم به او افتاد، زانوهایم خم شد. روی ویلچر توی خودش مچاله شده بود.

توی بغل گرفتمش و به اندازه کل رفاقتمان گریه کردم؛ آن قدر محکم بغلش کرده بودم و بازوهایش را فشار می‌دادم که همراهانش به زور جدایم کردند. حق التحریر را به خواهرش دادم، پیشنهاد داد به زهره هم خبر بدهم. گوشه یکی از چشمانش هنوز بینایی کم سویی داشت؛ روی تبلتش نوشتم که ماهنامه پیام زن حق التحریر مطلب ها را داده و سهمت را آورده ام. اما هر کاری کردیم، نشد تبلت را طوری بگیریم که در زاویه تنها نقطه بینایی اش باشد، از کل بدنش، لپ هایش هنوز حس داشت. روی لپش نوشتم پول مطلب را آوردم. گوشه لبش تکان خورد و فهمیدم متوجه منظورم شده است.

شدت درد این قدر زیاد بود که به خودش می‌پیچید و از حال می رفت و دوباره به حال می آمد. بیمارستان امید آخرین دیدارمان در این دنیا بود و چند روز بعد راهی سفر ابدی شد تا دیدار بعدی به قیامت بیفتد.

خبرنگار و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید