نزدیکِ میدان انقلاب بودم و پیاده، راه را گَز میکردم. از دور، سرِ خیابان دانشگاه، یک وَن را با خطِ سبزِ لعنتیاش دیدم که یکدفعه ایستاد.
توی دلم فحشی نثار کردم. برگشتم سمت ویترینِ مغازهای تا منتظر شوم ببینم میروند پِی کارشان یا اینکه مجبور ام مسیرم را بهطرز احمقانهای عوض کنم. خودم را مشغول پوستر فیلمهای مغازه کرده بودم که متوجه شدم از روبهرو دخترِ چادریای به سمتام میآید.
عادت دارم به تذکرات اسلامیِ بخشی از این تیپ، در ثانیهای ترسیدم و گارد گرفتم اگر حرفی زد، درجا جواباش را بدهم. مُعذب گفت: «جلوتر ونِ گشت وایساده بود، مراقب باش.» خندیدم و گفتم: «مرسی که گفتی.» برگشتم رفتنش را تماشا کردم، توی دلم فکر کردم کاش میزدم روی شانهاش و میگفتم: «دمت گرم.» بهعنوان یک فرد معتقد به اسلام، کُنشگری کرد که حسابش را از الگوهای استاندارد حاکمیت جدا بدانم. فیگور تکراری محافظهکاری نگرفت که: «اینها اسلام واقعی نیست.» و «من به سیاست کاری ندارم، اعتقاد خودم را دارم.» لااقل نشان داد اسلامِ در ذهنش متفاوت است از این فقهِ نخنما شده.